هواتو کردم



این شب‌ها و روزهایی که خیلی وقت نیست از خانواده فاصله گرفتم و زیاد دلتنگ می‌شم همش چیزهایی رو به خودم یادآوری می‌کنم که از قبل برای تحمل این شرایط آماده کرده بودم.
یکی از چیزهایی که بهم کمک می‌کنه آهنگی که بخاطر چند بیت خاصش تقریبا هر شب می‌شنومش، امیدوارم تهش هم راهم همین‌ قدر روشن باشه :)

کِی به اندک بادی اقیانوس لرزان می‌شود؟
کوه کِی با یک خراش ساده ویران می‌شود؟
عاشق رفتن کِی از رفتن پشیمان می‌شود؟



گناوه_ شیراز _مشهد_ شهر دانشگاه_ مشهد_ شیراز_ گناوه . ایوان نجف عجب صفایی دارد ، کربلا عرش خدا رو زمینه . حسین! آخ از حسین . گناوه_ شیراز_ مشهد_ شهر دانشگاه!


یکی ، دوتا راه رو امتحان کرده بودم، چند سال پیش،  ولی درست نشد، گفتم به دلم افتاده برم کربلا حاجت می‌گیرم، گفتم باید پیاده برم، اربعین، میدونم برم حاجت می‌گیرم، نشد، می‌خواستم تنها برم نذاشتن، کوتاه نیومدم، نرفتم، سال بعد کوتاه اومدم، گفتم باشه باهام بیان، پاسپورت دیر رسید، سال بعد گفتم میخوام برم گفتن پیاده نمی‌تونیم باید با ماشین بریم ، یه چیزهای دیگه هم گفتن، گفتم نمیام، سال بعدش هم نرفتم، گفتم باید پیاده برم، باید اولین سفرم رو پیاده برم،اصلا حسین من خواستم بیام تو نذار، نطلب تا وقتی که دوتا شرطش جور باشه.


 امسال اسمم رو بدون اینکه بهم بگن نوشتن، همه‌ی کارها رو کردن و وقتی بهم گفتن که نه راه پس داشتم و نه راه پیش! بغضم گرفته بود، پیاده نبود، تنها هم نبودم، حتی شرط سوم هم نداشت ولی قبول کردم، حالا دیگه خودمم دلم میخواد برم.


خانم همسایه‌ هر سال خونه‌شون روضه داره؛ یکی دیگه از همسایه‌ها مادرم رو اونجا دیده و بهش گفته خواب دیدم؛ خواب دیدم یه جمعیت زیادی دارن میرن خونه‌تون، منم رفتم، دم در یکی گفته امام حسین کوچیکه‌شون رو شفا داده! اون یکی گفته بزرگشون رو هم شفا داده!


معلوم نیست کربلام جور بشه، شاید با کارهای دانشگاه تداخل پیدا کنه ولی من میگم درستش میکنه؛ نکرد هم نکرد ، مهم یه چیزه، حسین شفام داده! . 

+ بخدا شفام داده؛ همین الان هم شفام داده، بعد چندسال حسش می‌کنم. 

++ شاید بعدا بیام و بهتر بنویسم، از همه‌ی این روزهایی که گذشته؛ از قبل و بعدش ، از همه چیز! از چیزهایی که دل و ذهنم رو خورده این‌روزها! از چیزهایی که به هیچ‌کس نگفتم، نشد که بگم‌.


معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را می‌خوانی اولین پنج‌شنبه‌ی پاییزِ امسال از راه رسیده و نسیم ملایم و سرد پاییزی از لابه‌لای برگ‌های زرد صنوبر وزیدن گرفته است، نسیم ساقه‌های ترد و عریان علف‌های وحشی حاشیه‌ی دریاچه را به لرز وا می‌دارد و پرستوهای مهاجر را وادار به سفری دور و دراز می‌کند!
من اما اینجا، دلتنگ و بی‌قرار به سبزی بی‌جان برگ‌ها چشم دوخته و منتظر گام‌های محکم پاییزم، منتظر خیابان سراسر زرد و موسیقی آرام و حزن‌انگیز درختان!
دیروز تمام مسیر منتهی به دریاچه را قدم زدم، از سکوت دلچسب جنگل گذشتم و چند قدمی به گفت‌و‌گوی شاد بچه‌های مدرسه گوش سپردم، خنده‌های کودکانه‌یشان انگار در نشاطِ گم‌ شده‌ام نفسی تازه می‌دمید، حتی شاید اگر تنها بودم دلم می‌خواست ساعتی را همراه‌شان سپری کنم اما خاطرت لحظه‌ای مرا رها نکرد! تو در روح و جان من آمیخته‌ای و حاشا اگر دمی را بی‌تو نفس کشیده‌ باشم!
محبوب من!
پاییز برای من غلیان زندگی‌ست، انگار فصل میلادت حیات دوباره‌ی خاطره‌هاست؛ کنار هر درخت و با ریزش هر برگ گویی هزاران خاطره در من زنده می‌شود، برگ به برگ و فصل به فصل خنده‌هایت جان می‌گیرد، انعکاس صدای شکستن برگ‌ها در سکوت جنگل پیچش نفس‌های تو در گوش من است . 
افسوس که نیستی و من هر سال ورق‌های کهنه‌ی دفترچه‌ی قدیمی پاییزم را ورق می‌زنم؛ خط به خط هرم گرم نفس‌هایت را در بین برگ‌هایش از برم ، خط به خط قهقهه‌های‌ مردانه‌ات در گوشم چون ناقوس کلیسایی دور به گوش می‌رسد، خط به خط عطر چای عصرانه‌ات را بو می‌کشم .من، خط به خط در لابه‌لای ورق‌های پاییز با تو از نو زاده می‌شوم .
معشوق من! تو کجایی؟ عطر خاطرات پاییزی‌ات کلبه‌ را دیوانه کرده؛ سر برگشتن نداری؟!

+ هر زمان از عشق پرسیدند، گفتم آه، عشق . خاطرات بی‌شماری پشت این افسوس بود!

بزرگ‌ترین ظلم را به حسین[علیه‌السلام] نه کوفه و کوفیان کردند و نه یزید و شمر ؛ بزرگ‌ترین ظالمان تاریخ ماییم که حسین را در نیزه و شمشیر و آب خلاصه کردیم ، حسین شهید راه آب نیست! حسین فدایی راه خداست، حسین شهید میدان عدالت‌طلبی و ظلم‌ستیزیست ، حسین همان‌کسیت که فریاد می‌زند "اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید"، ولی ما از حسین روضه‌ها و ذکر مصیب‌ها ساختیم فقط برای گریه‌ و شیون ، برای دوماه عزاداری و نذری دادن، برای شو‌ها و من‌منم کردن‌ها غافل از اینکه روز عاشورا دیگر منی در صحنه نبود، همه حسین شده بودند تا بزرگ‌ترین صحنه‌ی عدالت‌خواهی و ظلم‌ستیزی تاریخ را رقم بزنند.
 وای بر ما! وای بر ما که هر سال محرم و صفرهایمان خوش رنگ و لعاب‌تر‌ می‌شود اما حسین‌ درونمان کوچک و کوچک‌تر! وای بر ما که فریاد هل من ناصر حسین‌ را در صدای سنج و دمام و سینه‌زنی‌ و غرنگ و غرنگ‌های قابله‌ها و ملاقه‌هایمان محو کردیم‌ ؛ وای بر ما که نذری‌هایمان را به جای سیر کردن شکم کودکان یتیم و گرسنه‌ی شهر برای نام و نشان روی آتش هوس پختیم . 
حسین تنهاست، حتی تنها‌تر از سال ۶۰، به تنهایی علی بعد از رفتن پیامبر ، به تنهایی زینب در خرابه‌های شام ؛ به تنهایی مسلم بر فراز دارالاماره، حسین تنهاست! حسین میان لشکر سیاه‌پوشان و سینه‌ن باز هم تنهاست.

+ نذری دادن برای امام حسین از بهترین کارهاست، اما سفره‌‌ای سفره‌ی نذری امام حسینه که دور سفره شاه و گدا یکی باشن، نه اینکه گردن کلفت محله و شهر رو بالای مجلس جا بدیم!
++ اگر عکس شهدای گمنام بعد از تمام شدن عزاداری شب تاسوعا و عاشورای پارسال رو بذارم از حجم ظروف پلاستیکی افتاده روی زمین وحشت می‌کنید!
+++ عزاداری‌هاتون قبول، به قول ما بوشهری‌ها مرواتون همه‌ی سال!

پ‌ن : شهادت امام حسین (علیه‌السلام) و عاشورای حسینی تسلیت.

چشم‌هایم را باز می‌کنم ، صدای جیک جیک گنجشک‌ها از  شاخه‌ی انار کنار پنجره به گوش می‌رسد، پرده‌ی سفید پنجره با نوازش‌های باد به کناری رفته و نور سپید صبحگاهی اتاق را تسخیر کرده است، کش و قوسی به تنم داده و رو به پنجره می‌چرخم ، بوی بهارنارنج کنارِ در تا طبقه‌ی دوم خانه صعود کرده است، صدای موسیقی ملایم شاخه‌ها و جیک‌جیک گنجشک‌های دیوانه‌ی روی شاخه صبحم را روشن‌تر می‌کند . 
همین ! همین چند خط بالا تنها تصویریست که مدت‌هاست در ذهنم رژه می‌رود، تصویری که هر روز از همین نقطه آغاز می‌شود و گاهی تا کمی بیشتر از چند خطی که نوشتم ، یعنی تا خوردن یک فنجان شیر قهوه، آماده شدن برای یک روز کاری ، حتی گاهی تا عصری که در تراس نشسته و پاهایم را از بین نرده‌ها به سمت جنگلِ پایین آویزان کرده‌ام هم ادامه پیدا می‌کند!

حالا مدت‌هاست که خودم را بهتر می‌شناسم، با شخصیت انزواطلب درونم کنار آمده‌ام و باور کرده‌ام که دخترک جمع دوستِ من فیلمی به کارگردانی خودم بوده است اما فرشته‌ی واقعی همان است که از اتاق‌های شلوغ خانه یا مراسمات شلوغ خانوادگی به اتاقی خلوت یا میز ساکت روبروی پنجره‌ی کتابخانه پناه می‌برد، همان که موقع تنهایی شاید کمی دلش برای جمع آدم‌های دور و برش تنگ شود حتی گاهی اشکی هم بریزد اما آرامش را میان تنهایی پیدا می‌کند، در شلوغی آدم‌ها دلش یک گوشه‌ی دنج برای خلوت کردن می‌خواهد و یک موسیقی بی‌کلام و بافتن رویاهای آینده!
بزرگ‌تر شده‌ام، حالا میدانم دخترک انزوا طلب درونم که سال‌ها با وجودش مبارزه کرده‌ بودم، فرشته‌ای که یک روز در راهروی دبستان شاید هم راهنمایی‌ام تنهایش گذاشته بودم خودِ من بودم؛ دختر جوانی که حالا فقط می‌خواهد از آدم‌ها فاصله بگیرد، سکوت و تنهایی را به هر چیزی ترجیح می‌دهد و خدا می‌داند که تحمل شلوغی و آشفتگی‌های اطرافش چه بلایی بر سر روحش می‌آورد. شاید برایتان عجیب باشد ولی دلش زندگی کردن در کارتون‌های کودکی‌اش را می‌خواهد، تک و تنها وسط یک جنگل ، بدون هیچ انسانی!

حتی حالا که بیشتر دقت می‌کنم می‌بینم هیچ‌وقت صحنه‌ی آخر هیچ‌ یک از رویاهایم هم دو نفره نبوده است، من همیشه تنهایی‌ را به رویاهایم راه داده‌ام و آرام‌ترین لحظه‌ها را تک و تنها متصور شده‌ام‌ ؛ تنهایی با من عجین شده است‌.

آشفتگی ذهنم به روحم فشار آورده و ناتوانش کرده است، می‌خواهم چشم‌هایم را ببندم، روی یک کاغذ تمام محتویات ذهنم را بنویسم، رویاهایم را با خودکار سیاه پررنگ‌تر کنم و وقتی که چشم باز میکنم همه چیز رنگ واقعیت گرفته باشد، همین!

پ‌ن: ذهنم آشفته است، تعادل ندارم، مدت‌هاست که ذهنم رو خالی نکرده بودم.
و . دلم برای نوشتن تنگ شده بود.

گاهی در مسیر رشد به جای سنگین‌تر شدن ، چیزی اضافه شدن، باید یک چیزهایی از تو کنده شود، باید شاخ و برگ‌هایت هرس شده و بارهای اضافی‌ات رها شود تا سبک‌بال پر پروازت اوج بگیرد!

 مثل همین نقطه‌، فاصله است بین "یا علی" تا "با علی" ، تا نقطه‌ی "یا"یمان نیفتد به "با" نمی‌رسیم .

+ عید غدیر مبارک!


معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را می‌خوانی تازه کار آب دادن به گل‌های شمعدانی ضلع شرقی باغچه‌ را تمام کرده‌ و با کتابی از نویسنده‌ی جوان فرانسوی رو به منظره‌ی دل‌انگیز غروب پنج‌شنبه نشسته‌ام؛ شربت آلبالو را در لیوان ریخته و به روزهای گرمِ ژوئیه‌ی ۲۰۱۹ فکر می‌کنم ؛ آه که چه روزهای ملال‌انگیز، گیج کننده‌ و طاقت‌فرسایی بود . بگذریم، نمی‌خواهم با یادآوری آن روزها خاطرت را مکدر کنم.
از خودت بگو! حال تو چطور است؟ روزهای تابستانت را چگونه سپری می‌کنی؟
ای کاش می‌توانستم نامه‌ای از تو دریافت کرده و مختصری از احوالات این روزهایت را بدانم؛ می‌دانی! این روزها حتی به ورقه‌ی خالی آغشته به عطرت نیز راضی هستم، اما افسوس که گاهی خواسته‌های کوچک آدمی نیز بزرگ و دور جلوه می‌کند؛ فرصت‌ها در گذر است و  گاه به استشمام رایحه‌ای هم مجال نمی‌دهد .
معشوق محبوب پاییزی من! 
به وسعت گرمای تابستان و به طروات میوه‌های رسیده‌اش دلتنگ روی مهربان تو هستم ؛ از فاصله‌ای دور و از میان قله‌های افراشته‌ی آلپ دستانت را به گرمی می‌فشارم و در کشاکش روزهای زندگی آرامش را برایت آرزو می‌کنم !

+ گر چه از دست غمت حالِ پریشان دارم . نکنم ترکِ غمِ عشقِ تو تا جان دارم!


پروانه صفت سوختم از آتش عشقت

بگذشت ز سر آب و ز پیمان نگذشتم!
 

دریافت

چشم که باز کردم ساعت ۴:۴۰ صبح بود ، با خودم گفتم "خو اذون که حدود ساعت ۵، یعنی اول ماه ۵ بی الان هم رفته جلوتر حتما:| " مثل جت از جا بلند شده و به سمت اشپزخانه دویدم ، ظرف عدسی که از دیشب برای سحر زیرِ چشم کرده بودم را از یخچال بیرون کشیدم،آه از نهادم بلند شد ، ظرف یخ بسته بود و گرم شدنش طول می‌کشید، چند دقیقه‌ای روی اجاق رهایش کردم بلکه گرم شود، همزمان به حیاط رفتم، هیچ صدایی به جز صدای کولرها به گوش نمی‌رسید، دوباره برگشتم، عدس را داخل یخچال برگرداندم و بررسی‌اش کردم، هیچ چیز زود‌پزی نبود، از جا میوه‌ای سیبی بیرون کشیدم، تصمیم گرفتم برنج‌ها را خالی خالی به دست معده بسپارم، لقمه‌ی ‌اول در دهان نگذاشته به خشکی‌اش پی بردم، به ذهنم رسید که سریع سسی ساده با رب درست کنم به اندازه‌ای که فقط معده‌ام پر شود، سریع سس را پخته و سحری خوردم، قبل از بلند شدن لیوانی آب خوردم و به سمت پنجره رفتم، همچنان شهر در سکوت کامل بود، با خودم گفتم "مثل ای که خیلی هم مونده بودها، انقدر عجله کردم!" ، دوباره لیوانی اب خورده و دوری در اتاق زدم و به سمت پنجره برگشتم، همچنان سکوت، تعجب کردم "یعنی قبل از اذون نباید یه دعایی، مناجاتی چیزی پخش کنن اخه؟ اذون ساعت چنده می؟ " شک کردم، هر سال روز اول ماه مبارک کانون مهدویت اوقات شرعی ماه را برایم می‌فرستد،در پوشه‌ی عکس‌های واتساپ دنبال عکس مذکور گشته و پیدایش کردم، آه از نهادم بلند شد، اذان صبح روز دوازدهم "۴:۴۵"! یعنی تقریبا همزمان با بیدار شدن من! 
رفتم و خواهرم را بیدار کردم ؛ به زور چشم‌های بسته‌اش را باز کرده و نگاهم کرد!
_سلام [مظلومانه لبخند زدم] !
سرش را کمی از بالش بالاتر اورده و نگاهی به دور و بر انداخت، با تعجب پرسید "سلام یعنی چه؟"
_ سحری بعد از اذون خَردُمه!
_چه؟
_خو نفهمیدم، فکر کردم پنج اذونه اما پنج و ربع‌ کم بیده!
_ اشکال نداره، چون نفهمیدیه اشکال نداره!
دوباره سرش را روی بالش گذاشت و خوابید، در دلم گفتم "اصلا خوم باید مرجع‌ تقلید بشدم و خومه خلاص بکردم :| " ؛ بلند شدم، مادر را برای نماز بیدار کرده و ماجرا را گفتم، دوباره شنیدم"چون عمدی نبوده اشکال نداره!" ؛ نماز خوانده و با فکر روزه‌ی امروز خوابیدم، ساعت ۸ بیدار شدم و سایت‌ها را برای حکم روزه‌ی امروز بالا و پایین کردم، حکم "صحت روزه، بنابر احتیاط واجب بعد از ماه رمضان یک روز قضایش را بگیرد!" می‌خواندم و حرص می‌خوردم "اگه درسته خو دیگه سیچه قضاش کنم؟ اگه باطله خو دیگه سیچه امروز بگیرم؟بلند ایاووم(می‌شوم) باهاشون صبح ایرم فاتحه لااقل! ای چه بساطتیه اخه؟ !" یاد روزهای قبل افتادم، از مجموع ۱۲ روز ۱ روز را کلا خواب مانده بودم، دو روز ۱۰ دقیقه مانده به اذان بیدار شده و تند تند چند لقمه خورده بودم و کل روز از تشنگی در حال انفجار بودم، ۱ روز هم دقیقا وقتی لقمه‌ی سوم را در دهانم گذاشته بودم صدای اذان بلند شده و لقمه را دور ریخته بودم، ۱ روز به صورت احمقانه‌‌ای فقط میوه خورده بودم و عصر از گرسنگی دل‌ و روده و پهلو و کلیه‌هایم از درد جمع شده بودند، تا حدود ۱۰ شب نمی‌توانستم درست از سرِ جایم بلند شوم!؛ امروز هم که دیگر گلِ سر سبد بود، سحری بعد از اذان! رو کردم به خدا "اخه قربونت برُم او از مهمون دعوت کردنت که کل روز یه چکه آب نیدیمون ،اینم از سحری بیدار کردنت، خو لااقل یه فرشته‌ای بذار دم صبح یه لگدی بزنه بیدارمون کنه تا یه چی تو ای خندق بلا بریزیم دیگه، ای چه کاریه اخه"!

پ‌ن:
+[میخنده] _ تو هم خو یا قبل اذون افطار ایکنی یا بعد از سحر ایخری! چته می؟!" 
_ ایزنم ناقصت ایکنم‌ها . یه بار حالا همچین اتفاقی افتاد سی مسخره‌بازی تو، اصلا سی همه پیش میاد! :|

یکی از همسایه‌هایمان موجودیست به شدت جذاب و دوست داشتنی که میتوان با کمی اغراق لقب یکی از نوادر تاریخ را به او اعطا کرد! اصلا بگذارید کمی از همسایه‌ جانمان برایتان بگویم.
از ابتدای ۹۷ که به جمع همسایگان ما پیوسته‌اند و ما توفیق بودن در کنار ایشان را داریم‌ هر زمان که صدای جنبنده‌ای در کوچه باشد[خصوصا اگر خدایی ناکرده ماشین باشد] ایشان درِ حیاط را باز کرده و با همان شلوارک گل‌گلی مخصوص حیاط یا شلوار کُردی مخصوص کوچه نقش مفتش را به خوبی اجرا می‌کند و حتی به خوبی این اخلاق پسندیده را به فرزندانش نیز آموزش داده است ؛ تا امروز بیش از ۲۰ بار عبارت "میگم عباس کجا کار می‌کرد؟ چقدر حقوق می‌گیره؟" را همچون یکی از سئوالات اساسی و کارگشای زندگی از ما پرسیده، هر بار که برادر را در کوچه دیده سئوال "میگم این ماشین‌هایی که میارین چیزی هم روشون گیرتون میاد؟ چقدر تقریبا گیرتون میاد؟" و همچنین از خواهر "میگم این نقشه‌هایی که می‌کشین همه‌ی پولش گیر خودتون میاد؟ در ماه تقریبا چندتا نقشه دارید؟ هر نقشه تقریبا چقدر می‌گیرید؟" را پرسیده تا مبادا از بازار کسب و کار عقب بماند(کلا به درآمد افراد خانواده‌ی ما خیلی علاقه داره)؛ تازگی‌ها نیز با سئوال "میگم عباسینا نی‌نی مینی تو راه ندارن؟" همگان را در بهت عظیم فرو برده است!
یا مثلا هفته‌‌ی قبل در حالی که من کلنگ به دست از منزل همسایه به خانه‌ می‌آمدم در وسط کوچه پرسید "خیر باشه خانم ع، مَنتیل* برای چیتونه؟" و من که متاسفانه آمادگی پاسخگویی را نداشتم با جمله‌ی "والا بچه‌ها یه خرده تو حیاط لازمش داشتن" سر و ته ماجرا را هم آورده و به مغز معیوبم نرسید که از ایشان برای کلنگ زدن یاری بطلبم!
اما سئوالات این بزرگوار به همین‌ها محدود نیست و با توجه به ماه‌های مختلف متغیر است، مثلا از ابتدای ماه مبارک رنگ و بوی رمضان گرفته و " خانم ع روزه‌ای؟":| ، "شما همتون روزه می‌گیرید؟"، "شما سحری هم می‌خورید؟سحری چی می‌خورید؟" را در لیست سئوالاتش گنجانده است! 
همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم همسایه‌‌ای که سرش به لاک خودش باشد نعمت است، همین ما تا قبل از آمدن ایشان همیشه از سئوالات همسایه‌ی دیگرمان که از قضا با ایشان نسبت فامیلی هم دارند در رنج و عذاب بوده و فکر می‌کردیم "اینها دیگه تهشن" ولی از ابتدای ۹۷ ابعاد جدیدی به نگرشمان اضافه شده و ما را از قدر ناشناسیمان سخت متنبه کرده‌است! مخلص کلام اینکه: قدر همسایه‌هایتان را بدانید و در زندگی آیه‌ی "و لا تجسسوا" را سر لوحه‌ی کار خویش قرار دهید، باشد که کلهم رستگار شویم!

نمیدونم شما به منتیل چی میگید، برای همین گفتم کلنگ :|
+ خداوند به من، به شما و به همه‌ی کسانی که در رنج هستند صبری جمیل عطا کناد!
++ اگه فکر می‌کنید ذره‌ای در سئوالاتی که گفتم اغراق کردم سخت در اشتباهید، خیلی‌هاشم نگفتم که کمتر حرص بخوریم!

1_ می‌گفت:《 گفتم گناه دارن اومدن مسافرت که مثلا تفریح کنن ولی اینجوری آواره شدن، زن و بچه‌ام رو فرستادم خونه‌ی پدر زنم و خودم رفتم چند نفر از کنار ساحل پیدا کردم اوردم خونه، بهشون گفتم همین‌جا استراحت کنید و نگران نباشید، سه روز موندن و من هر سه وعده صبحانه، ناهار، شام براشون آماده می‌کردم و کلی عزت و احترام براشون گذاشتم، صبح روز چهارم بلند شدم و رفتم نونوایی نون گرفتم ، بعدش هم آش خریدم و برگشتم خونه، درِ حیاط که رسیدم دیدم از توی پارکینگ صدا میاد، انگار یکی نشسته بود توی ماشین و داشت با تلفن حرف می‌زد، همون کنار در ایستادم و صداشون رو شنیدم که می‌گفت "بابا این یارو نمیدونم چشه، خره انگار، سه روزه ما اینجایم پذیرایی کامل، زن و بچه‌اش هم فرستاده جایی به ما میگه هر چی می‌خواید بمونید! شما کجایید؟ بابا ول کنید بیاید اینجا، سه روز موندیم سه روز دیگه هم می‌مونیم و بعدش می‌زنیم میریم." این‌ها رو که شنیدم کارد میز‌دی خونم در نمی‌اومد، رفتم در ماشین رو باز کردم و گفتم "من خرم؟ خر جد و ابادته مردتیکه، منو بگو گفتم شماها مسافرید گناه‌ دارید ، یالا بلند شین گم‌شین برین هر جهنمی که بودید" سرِ صبحی گشنه که بیرونشون کردم هیچی، ۸۰۰ تومن هم که این سه روز خرجشون کرده بودم ازشون گرفتم گفتم حالا برید تعریف کنید بگید خر کیه!》

2_ گفت: 《بابا مردم ما معلوم نیست چشون شده! اون روز یکی از مغازه‌دارها یه خانواده رو با خودش برداشته برده خونه،انگار طرف بهش گفته بوده که کارتش گم شده و چون به اسم خودش نیست نمی‌تونه بره دوباره کارت بگیره و خلاصه پول نداره، اینم بر می‌داره با خودش می‌بردشون خونه، یه هفته نگهشون می‌داره بعد هم وقتی طرف می‌خواسته بره . (چون هم‌شهریشون داریم تو بیان، نمیگم کجایی بودن) سه میلیون هم دستی میده بهشون و برمیدارن میرن، هیچی هم ضمانتی ازشون نمی‌گیره، الان طرف چند روزه برداشته رفته تلفنش رو هم خاموش کرده؛ نه آدرسی، نه مدرکی هیچی هم ازشون نداره. یعنی هرگاه نگاش می‌کنم اعصابم خرد میشه که اخه مرد حسابی تو عقل نداری مگه؟ رو چه حسابی همینطوری اینا رو بردی خونه‌ات؟ حالا بردی چرا پول دادی بهشون اخه؟》

+ هر دو خاطره مربوط به تعطیلات عید نوروز و همهمه‌ی بارندگی و اعلام سیل برای استان‌ها از جمله استان‌ ما بود!

++ اشتباه نکنید! این مردمِ من [یا آدم‌های شبیه‌شون] احمق نیستن، فقط گاهی ساده‌ان و زیادی مهربون.

معشوق پاییزی من!

سلام!

حال که این نامه را می‌خوانی هنوز بوی آش‌رشته در فضای کلبه پراکنده است و حتی بوی گلدانِ یاس‌ روی میز هم نتوانسته است عطر خوش آش‌رشته را دور کند!

بعد از پخت آش با ظرف کوچکی میان گل‌ها و درخت گیلاس حیاط رفته و در کنار موسیقی لذت بخش گنجشک‌ها آش‌رشته‌ای که طعم دوری میان عدس و لوبیاهایش حس می‌شد را مزه کردم؛ راستش را بخواهی چند سالی بود که دست و دلم به پختن آش نمی‌رفت، خاطرات شب‌های زمستانی و کاسه‌‌های داغ آش وسط خیابان کلافه‌ام می‌کرد ، میان هر قاشق تلخی دوری‌ات در دلم می‌پیچید ، رشته‌ها مزه‌ی دلتنگی می‌داد و نعناها بوی نبودنت را در کلبه می‌پراکند، حال اما که بعد از سال‌ها شهامت پخت دوباره‌ی آش را به دست آورده‌ام کاش می‌شد ظرفی هم برای تو می‌فرستادم ، برای تویی که لبخندت در لذت آش‌رشته جاریست ، برای تویی که تمام زیبایی‌های دنیا را جور دیگری برایم معنا می‌بخشی!

بعد از خوردن آش و قدم زدن بین گل‌های کوچک باغچه حالا با فنجان چای روبروی درِ چوبی کلبه نشسته‌ام، مثل همیشه برایت شعر می‌خوانم و تو را در کنارم می‌بینم ؛ می‌دانی عشق چیز عجیبی‌‌ست، هر ثانیه از خاطراتت را سال‌هاست که در لحظه‌هایم منعکس می‌کند!

ای کاش می‌توانستم دستت را بگیرم و از میان ورق‌های خاطرات بیرون بکشم، فقط چند لحظه بودنت می‌تواند قرن جدیدی را در خاطراتم رقم بزند ؛ اما افسوس که زندگی همیشه شبیه قهوه‌ی چشمان تو زیبا نیست!

معشوق پاییزی من!

در ابتدای روزهای زیبای ماه مه ، یک اردیبهشتِ بهشتی ، یک اردی‌بهشت پر از خنده‌های بهشتی‌ت را آرزو می‌کنم!


+ جز کوی تو دل را نبود منزل دیگر ‌.‌ گیریم که بود کوی دگر ، کو دلِ دیگر؟!

پ‌ن : نامه‌های پنج‌شنبه [۵]


از طبقه دوم ساختمان آجری کتابخانه به شکوه شورانگیز دریا نگاه می‌کنم ، امروز سومین روز طوفانی دریاست که در اوج عظمت و ابهتش اما رنگ قهوه‌ای به خاک آمیخته‌اش در ذوق می‌زند!
خیره می‌شوم به امواجی که خروشان به صخره‌های سنگی ساحل می‌کوبند، خرد می‌شوند اما لجوجانه‌تر به بازی ادامه می دهند ؛ سرکشی‌شان تا جایی پیش می‌رود که حتی صیادان و مرغان دریایی، رفیقان همیشگی دریا هم توان نزدیک شدن را ندارند، دریا می‌ماند یکه و تنها، خودش و خودش!
خوب که نگاه می‌کنی می‌بینی هر چه به دلِ دریا نزدیک‌تر می‌شوی آبیِ زلالش بیشتر به چشم می‌خورد، به ساحل اما نزدیک‌ که می‌شوی رنگ زمین می‌گیرد؛ کدر ، تاریک ، خسته ، در اوج بزرگی ترسناک و دل‌نَشین!
گاهی وسط طوفان اما دلِ دریا هم مثل ما بوی زمین می‌گیرد، آنقدر زمین‌گیر می‌شود که قهوه‌ای دلگیرش دل‌گیرت می‌کند، بعضی روزهای دیگر ولی در اوج تلاطم آبی مهربانش را از یاد نمی‌برد، آبی که انگار وصل به آسمان است، نگاهش که می‌کنی گویا امواج در گوش‌ات زمزمه می‌کند "تو روزهای مواج دست‌های خدا رو ول نکن، دل از آسمون نبر ، هر چی بیشتر بندِ زمین بشی، هر چی بیشتر دلت گیر زمین باشه کدر تر می‌شی، نازیباتر می‌شی، اصلاً خودت بگو ما آبی‌مون قشنگتره یا قهوه‌ای؟"
 به صدای بی‌صدای مهربانش گوش می‌کنم، دلم اما در پی جواب است "طوفان دریا!طوفان که شدیدتر میشه دلِ دریا خاکی‌تر میشه، دست خودش نیست انگار طوفان از آسمون جداش می‌کنه. طوفان، دریا! خودت بگو شدت بعضی طوفان‌ها بیشتر از تحمل تو نیست؟"!

+ دریا چه دلِ پاک و نجیبی دارد
چندیست که حالت عجیبی دارد
این موج که سر به صخره‌ها می‌کوبد
با من چه شباهت عجیبی دارد !


دریافت

معشوق پاییزی من، سلام! 
حال که این نامه را می‌خوانی احتمالاً برای یک کوهنوردی نیم روزه راهی کوه‌های شمالی شده‌ام.
 دیروز وقتی که از تنهایی و غم نشسته بر کلبه سخت آزرده و غمگین بودم تصمیم گرفتم که امروز را راهیِ طبیعت شوم؛ کوله‌ی قهوه‌ای کوچکم را با کمی بیسکویت و شیرقهوه برداشته و پالتوی یشمی‌ام را به تن کردم‌، یادت که هست؟ همان پالتویی که در ۲۵ مارچ هدیه داده بودی؛ سال‌هاست که در انتهایی‌ترین گوشه‌ی کمد نگهداری‌اش می‌کنم و تنها زمانی که تنهایی چنان بر من غلبه می‌کند که احساس می‌کنم هوایی برای نفس کشیدن باقی نمانده آن را به‌ تن می‌کنم، مثل امروز که دلم می‌خواست عطرت را به تن کنم و در خلوت یک عصر بهاری در میان دامنه‌های کوچک کوه تو را سخت در آغوش بگیرم، آنچنان که گویی همین‌جا و در کنارم هستی!
 در روزهای بهاری آپریل، کنار چشمه‌های روان آنگلبرگ صدای تو را می شنیدم که کمی دورتر از من "من عاشقت هستم ولی، دیگر شکستم را مخواه." می‌خواندی و دنیا را مهمان موسیقی دلنشینت می‌کردی، و کمی بعد جای خالی‌ات چون طبلی در گوش‌هایم صدا می کرد؛ افسوس که در بهار سبزِ اینجا میان شکوفه‌های صورتی درختان نیستی تا زیبایی شگفت‌انگیزشان را دو چندان کنی!
راستی دیروز پیامی از دوستی قدیمی دریافت کردم که در آن به گرفتاری‌ها و مشغله‌های کاری‌ات اشاره کرده بود، امیدوارم که هنوز هم مثل یک دوست و هم‌راه قدیمی روی من حساب کنی و اگر کمکی از من بر می‌آید در گفتن آن دریغ نکنی، می‌دانی که همیشه در یاری تو از خودت مشتاق‌تر هستم!
معشوق پاییزی من! 
نامه‌ام را با دسته‌ای از گل‌های میخک و یاس و شکوفه‌های صورتی برایت پست می‌کنم تا بدانی همیشه و در تمام زیبایی‌ها شریک و هم‌دم من هستی حتی اگر کالبدهای خاکیمان‌ کیلومتر‌ها از هم دور باشد!

+ عهد با زلف تو بستیم، خدا می‌داند . سرِ مویی نشکستیم، خدا می‌داند!




پشت پنجره ایستادم و از لابه‌لای نم‌نم باران به نارنج کوچک حیاط، لیموی دوباره جان گرفته و آلئووراهای درون سبد چشم دوختم، خوب که نگاه‌شان کردم سر چرخاندم تا شاه‌توت‌های سرخ شده‌ی گوشه‌ی دیگر حیاط و گوجه‌های سبز مادر را هم ببینم، دلم می‌خواست سرسبزی بهارِ بارانی‌ام را در قرنیه‌هایم حبس کنم.
 هنوز مبهوت زیبایی شاه‌توت‌ها بودم که صدایم زدی "پشت پنجره وایستادی که چه بشه؟ بیو ای تماته‌هایه ببریم کنار درخت که اگه بارون و طیفون زد همشه خرد ایکنه" نگاهت کردم، کنار گوجه‌های درون سبد کاشته شده‌ی مادر ایستاده بودی و نگاهم می‌کردی، از همین فاصله هم ردِ بخیه‌ی روی دستت به دلم زخم می‌زد، موهایم را بالای سرم جمع کرده و گفتم "تو نمی‌خواد بلندشون کنی، بچه‌ها اومدن میگم جابجا کنن" چپ‌چپ نگاهم کردی، از همان نگاه‌هایی که محبت‌اش به شماتتش می‌چربید "تا اون موقع این‌ها هفت‌دور شکسته . خوتم شکل تماته شدی"، خندیدم، از همان خنده‌هایی که یعنی می‌دانم "شکست هم که شکست، فدای سرت، تازه مو که با ای وضعیتم نمی‌تونُم بیام سبد بلند کنم، تو هم بلند نکن سنگینه" دست به کمر زدی، خندیدی، بعد خم شدی و یکی از سبد‌ها را بلند کردی "یه طرف مو می‌گیرُم یه طرفش تو، سنگین نیست، نمی‌خوای بیای هم خو نیو، دیگه سیچه تنبلیته می‌ندازی گردن دستِ مو؟" خندیدم "تو که می‌تونی انجیره کو از جاش در بیار، بعدا میگم باد درش اورده، آخه انجیر هم شد میوه والله؟" بلند بلند خندیدی، از همان خنده‌هایی که هنوز وسط خاطراتم پیدایش می‌کنم و زل می‌زنم به صدایش "ها! پس تیز کردیه سی انجیر ، ای تورَه*، بیو اینجو بینُم تا لوت ندادمه"!
 حرص خوردم و غرغر کنان "اگه نهادین یه ساعت مو بیکار تو حال خوم باشم هم حسابه" آمدم وسط حیاط ، نبودی! سر چرخاندم کنار نارنج، پشتِ تنور، حتی پشت بوته‌ی کوچک گوجه،نبودی! مثل تمام سال‌هایی که نبودی، مثل لبخندهایی که نبود، یعنی بود ولی دیگر آشنا نبود ؛ به جایش تا بخواهی جای خالیت بود، گوشه به گوشه خاطره‌هایت بود، انتظارهایم بود، صدای خنده‌های پیچیده‌ات لای شاخه‌ها بود، هق‌هق خفه‌ی دلتنگیم زیر پتوی پشمی آبی‌ات بود.
برگشتم پشت پنجره، پرستو‌ها وسط آسمان خودنمایی می‌کردند، گوجه‌ها و شاه‌توت‌ها و نارنج هنوز بود، حتی باران هم بود ولی . ولی جای خالیت انقدر واضح بود که دیگر همه چیز تار شده بود! پنجره را بستم ؛ زیبایی‌ها مگر بدون تو دیدن دارد؟
* تورَه : روباه
+ طرح لبخند آشنایت سال‌هاست که روی قرنیه‌هایم ماسیده .


دریافت
++ آن نخل ناخلف که تبر شد ز ما نبود . ما را زمانه گر شکند ساز می‌شویم!


نگاه‌ می‌کنم و ذهنم از هجوم سئوال‌ها و جواب‌های غیر ملموسشان خسته می‌شود، احساس کسالت می‌کنم. همیشه همینطور است ، وقتی برای فهمیدن موضوعی تلاش می‌کنم و دست آخر ناکام می‌مانم، وقتی که مغزم در پاسخ به سئوال ها ارور می‌دهد احساس کسالت می‌کنم‌‌!

دوباره نگاه‌ش می‌کنم، باید ۶۰ را رد کرده باشد، پیر است و گرد بیماری بر چهره‌‌اش نشسته است اما همچنان افکارش عجیب‌ است، مثلا هنوز حاضر نیست برای راحتی خودش خلاف روش ۶۰ ساله‌اش عمل کند از ترس اینکه شاید فلانی‌ها ببینند و فردا ممکن است چه بگویند؟   

یا برای قِرانی پول خودش را ازرده می‌کند و دنیا را به کامش تلخ!

اولی ناراحتم می‌کند و اخری عجیب ذهنم را درگیر! دائم "برای چه؟ که چه؟" از ذهنم پاک نمی‌شود!

حساب و کتاب که می‌کنم می‌بینم یک جای معادلات ذهنی‌ام جور در نمی‌آید، اینکه کسی در پیری و بیماری بیشتر از قبل به مادیات اهمیت بدهد را درک نمی‌کنم، نه اینکه بخواهم رد یا تایید یا قضاوتش کنم،نه! فقط نوع نگاه‌ش به زندگی برایم ملموس و قابل درک‌ نیست‌.

همیشه فکر می‌کردم آدمی در جوانی باید بیشتر حرص و طمع دنیا را داشته باشد، بیشتر باید به دنبال مال و مکنت باشد و از هیچ فرصتی برای سود بردن کوتاهی نکند، هر چقدر هم جوان‌تر حرص و طمع بیشتر! برعکس اما پیر که می‌شوی باید به پوچی این‌ها بیشتر برسی، از خودت بپرسی که چه؟ و بعد به مرگ فکر کنی و اینکه تمام دارایی‌ات را باید بگذاری و بروی؛ با خودت که قاعدتا نمی‌شود ببری، نه؟ پس تازه می‌فهمی که این همه دویدن‌ها چه بی‌معنی بوده است! 

به نظرم منطقی هم که بخواهی ببینی همین‌طور است، جوان به صورت طبیعی راه درازتری تا مرگ دارد پس به مال و مکنت بیشتری برای زندگی در دنیا نیاز دارد و به طبع حرص و طمع بیشتری باید در وجودش جوانه بزند؛ پیر هم که تکلیفش مشخص است، راه مگر چقدر دراز است و چقدرش باقی مانده؟

ولی از آنجایی که دنیا طبق منطق ما نمی‌چرخد آدم‌ها را که می‌بینی شوکه می‌شوی، دقیق که می‌شوی می‌بینی انگار خیلی از جوان‌ها راحت‌تر می‌گذرند، راحت‌تر دست می‌کشند، راحت‌تر می‌برند، اصلا بند تعلقاتش انگار سست‌تر است؛ برعکس پیر طناب را محکم گرفته است، چنگ می‌اندازد، برای ریالی قیامت می‌کند، دست‌هایش را به دور صندلی حلقه می‌کند که مبادا از زیر پایش تکانی بخورد، اصلا انگار مرگ را دورتر می‌بیند، خیلی دور و دراز‌تر! 

+ حتما شما هم از این آدم‌ها زیاد دیدید، تا حالا به نوع نگاه‌شون فکر کردید؟ خب نتیجه چی شد؟ 

++ من از اون دسته‌ام که به اندازه‌ی مرگ از مرگ می‌ترسم، خصوصا از بخش قبر! [ ترس از محیط تنگ و بسته دارم] ؛ پس منو از جوون‌هایی که راحت می‌گذرن معاف کنید!

+++ با این بیت هم به نظرم تضاد داره "در جوانی پاک بودن شیوه‌ی پیغبریست . ورنه هر گبری به پیری می شود پرهیزگار"! 


معشوق پاییزی من، سلام!
بخوان فال حافظی را که در عصر پنج‌شنبه‌‌ای بهاری، کنار فنجانی موسیقی و مچاله شده از سوزِ سرمای نبودنت به یادگار زده‌ام! 
بخوان‌ جانم که تعبیرش همه تویی و تو.

ما بی‌غمانِ مستِ دل از دست داده‌ایم 
همراز عشق و هم‌نفسِ جام باده‌ایم
بر ما بسی کمان ملامت کشیده‌اند 
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده‌ایم‌
 ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده‌ای
 ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم
 پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد
 گو باده صاف کن که به عذر ایستاده‌ایم 
کار از تو می‌رود مددی ای دلیل راه 
کانصاف می‌دهیم و ز راه اوفتاده‌ایم
 چون لاله می‌ مبین و قدح در میان کار
 این داغ بین که بر دل خونین نهاده‌ایم 
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
 نقش غلط مبین که همان لوح ساده‌ایم



دریافت

ایستاده‌ام روبروی گلدان‌رز‌های قرمز و با قیچی شاخه‌های بلندشان را کوتاه می‌کنم، خار یکی از گل‌ها در انگشت سبابه‌ام فرو می‌رود، عینک دایره‌ایم را بالاتر می‌آورم و موهای افتاده بر گوشه‌ی چشمانم‌ را به کناری می‌زنم، با دقت خار را از دستم بیرون می‌کشم و دوباره به سمت شاخه‌ی رز گوشه‌ی گلدان خم می‌شوم که گوشه‌ی روسری گلدار سفیدم کشیده می‌شود، می‌چرخم و آلفرد خندان را مقابلم می‌بینم، بعد از سلام و احوال‌پرسی حال مادرش را می‌پرسم و می‌گویم که آیا امروز هم آمده است تا شاخه گلی برایش ببرد؟ با سر جواب منفی می‌دهد و با لهجه‌‌ای آمیخته از آلمانی و فرانسوی می‌گوید که می‌خواهد شعری برایم بخواند، روی صندلی روبروی پنجره‌ می‌نشینم و با لبخند اشاره می‌کنم که بخواند، شروع می‌کند به خواندن شعری که در ابتدای آگوست روی کاغذی نوشته و چندین بار تلاش کرده بودم که خواندن صحیحش را به او بیاموزم، در حالی که فارسی را به سختی تلفظ می‌کند برایم "ساقیا آمدن عید مبارک بادت" را می‌خواند، بعد از پایان شعر در آغوشش می‌کشم و چند شاخه از گل‌های قرنفل قرمز و سفید را به سمتش می‌گیرم، می‌پرسم از کجا می‌داند که عید نزدیک است؟ می‌گوید که از همان آگوست نوروز ایرانی‌ها را روی تقویمش علامت زده است تا بتواند این غزل را برایم بخواند، بلند می‌شوم و به سمت قفسه‌ی بزرگ کتاب‌های گلفروشی می‌روم، یکی از دیوان‌های نقره‌کوب حافظ را بر می‌دارم و به سمتش می‌گیرم، امتناع می‌کند و می‌گوید که نمی‌تواند کتاب مورد علاقه‌ام را بردارد، می‌خندم و می‌گویم "ما ایرانی‌ها رسم داریم موقع نوروز به بچه‌ها عیدی بدیم، این حافظ هم عیدی من به تو"!
هنوز خورشید کاملا پشت کوه‌های شمالی پنهان نشده است که قوری گل‌محمدی دوست داشتنی‌ام را در سینی می‌گذارم و به سمت میز وسط حیاط می‌روم، پشت به من، رو به غروب نشسته است و در فکری عمیق پرسه می‌زند، به نیم‌رخ جذابش نگاه می‌کنم و از خودم می‌پرسم چطور توانسته‌ام ۲۰ سال کسی را اینچنین تا سر حد جنون دوست داشته‌باشم، که هنوز هم دلم بخواهد ساعت‌ها به نیم‌رخ متفکرش خیره شوم؟
با نگاهی غافلگیرم می‌کند، می‌خندد و می‌گوید:
_ میدونم، میدونم، نباید هم از دیدن الهه‌ی خوش‌تیپی و زیبایی سیر بشی !
_[می‌خندم] عزیزم! تو شاید خوشتیپ و زیبا نباشی ولی باطن زیبا و سلیقه‌ی خوبی داری، اینو موقع انتخاب من به دنیا ثابت کردی!
قهقهه‌های مستانه‌اش از حاضری جوابیم هنوز هم مثل روز اول سلول‌های تنم را به جنبش در می‌آورد، برای بار هزارم می‌گویم "اگه تو زندگی هیچی هم نداشتیم فقط بخاطر همین خنده‌هات عاشقت می‌شدم"، قهقهه‌هایش به لبخندی آرام تبدیل می‌شود، چند ثانیه نگاهم می‌کند و بحث را به نوروز می‌کشد:
_ بلیط‌های رفت و برگشتمون رو گرفتم، یه روز قبل از تحویل سال می‌ریم.
_راستی امروز آلفرد برام ساقیا آمدن عید مبارک بادتِ حافظ رو خوند، دیدی بالاخره تونستم بهش فارسی یاد بدم؟
_ واقعا؟ ببینم می‌تونی بالاخره زبون رسمیشون رو عوض کنی یا نه!
_تا یادم نرفته بگم امروز از پرورشگاه تماس گرفتن، می‌خواستن آمار فعالیت‌‌ها و هزینه‌های امسال رو بدن، گفتم که برای تو بفرستن!
_چرا برای من؟
_ من دیگه روحیه‌ی رسیدگی به کارهای پرورشگاه رو ندارم، دلم می‌خواد بقیه‌ی وقتم رو صرف درمانگاه روستای بوشهر کنم!
_ اوهوم، فکر می‌کنی امسال بتونیم برنامه‌ی سفرمون رو اجرا کنیم؟
_من هم امروز داشتم به همین فکر می‌کردم، خیلی خوبه اگه امسال بتونیم بعد از این همه سال رویامون رو کامل کنیم.
_هنوز هم دوست داری با دوچرخه سفر کنی؟
_معلومه که دوست دارم!
_ به نظرت می‌تونیم با دوچرخه ۱۰ کشور باقی مونده‌ رو بگردیم؟
_ چرا نتونیم؟! فکر میکنم دیگه چیزی نیست که نتونیم انجامش بدیم‌. میگم، به نظرم بعد از اون هم برگردیم به کشور خودمون، ما تو این سال‌ها فرهنگ‌ها و کشورهای مختلفی رو تجربه کردیم، حالا که آرزوی زندگی کردن توی قطب رو هم برآورده کردیم دوست دارم بقیه‌ی عمرم رو صرف رسیدگی به درمانگاه و گلفروشی کنم، هنوز کتاب‌های زیادی هم هست که دوست دارم بخونم، نمیدونم چقدر دیگه از عمرم باقی مونده ولی دلم می‌خواد دهه‌ی پنجم زندگیم رو تو کشور خودم به باقی کارهای مورد علاقه‌ام برسم!
راستی تو "ساقیا آمدن عید‌‌‌‌‌‌." رو حفظی؟
_خواهش میکنم فرشته!‌ نگو که می‌خوای مجبورم کنی این رو هم حفظ کنم.!
 با شیطنت می‌خندم "الهه‌ی خوش‌تیپی! واقعا دلت میاد شعر به این قشنگی رو حفظ نباشی؟" و روی میز ضرب می‌گیرم و آواز می‌خوانم "ساقیا آمدن عید مبارک بادت "

+ چالش وبلاگی تصور من از آینده، ممنون از محمد برای دعوتش، و وبلاگ عقاید یک رامین بخاطر چالش :)
++ دعوت میکنم از آسوکای نازنین و جناب منزوی که اگه دوست داشتن شرکت کنن :)

معشوق پاییزی من، سلام!
احتمالا هنگامی که این نامه به دستت می‌رسد اولین سئوالی که می‌پرسی "این دو هفته کجا بودی؟" خواهد بود! پس بگذار در همین ابتدا برایت از ماجرای صبح سه‌شنبه بگویم.
صبح سه‌شنبه در حالی که گرد و خاک نشسته بر قاب عکس‌ها و گلدان‌های کلبه‌ را می‌گرفتم دستم به گلدان سفالی یادگاری‌ات خورد، همان گلدان میخکی که در ۱۳ ژانویه هدیه داده بودی؛ قبل از انجام هر عکس‌العملی گلدان روی زمین افتاد و شکست، واقعه‌ی تلخی بود، احساس کردم نیمی از وجودم شکست!
تا عصر سه‌شنبه خاطرات ۱۳ ژانویه را دوره کرده و خودم را برای خطای سهوی‌ام ملامت کردم، عصر که دیگر توان مقابله با ذهنم را نداشتم دست به دامان برف‌های نشسته بر زمین شدم و . بله! سرمای سختی خوردم و تمام این دو هفته را در رخت‌خوابم سپری کردم و دیگر توان پست نامه‌هایم را برایت نداشتم‌!
خب! حالا تو از خودت بگو، بهار به آن‌جا رسیده است؟ به دیدن گل‌های بهاری و شکوفه‌های بهارنارنج باغ رفته‌ای؟ عطر بهار را استشمام می‌کنی؟ جیک‌جیک گنجشک‌های نشسته بر شاخه‌ها خبر آمدن بهار را به گوشت رسانده‌اند؟
من، اینجا و در تمام سال‌های نبودنت سوز سرما را در استخوان‌هایم حس کرده‌ام و اینک که بهار دیگری از راه می‌رسد سوز خاطرات بهاری‌مان از هر سرمایی برایم کشنده‌تر است!
معشوق‌ مهربان من! 
سی‌ و پنج سال پیش، در ۱۴ مارسی که این نامه‌ را برایت می‌نوشتم باران بود و حال که آن را برایت پست می‌کنم برف تمام آنگلبرگ را سفیدپوش کرده است، حتما می‌دانی که من از دیدن زمستان زیبا چقدر خوشحالم؟!
اما برای تو در این فصل جدید لبخند بهار را بر زندگی‌ آرزو می‌کنم!

+ گفتم از ورطه‌ی عشقت به صبوری به درآیم . باز می‌بینم و دریا نه پدید است کرانش


معشوق پاییزی من، سلام!

حال که این نامه را می‌خوانی هوای کلبه به شدت سرد است، شعله‌های شومینه در تکاپوی گرم و روشن کردن فضای تاریک خانه هستند؛ پاهایم را به بخاری نزدیک کرده‌ و لحاف زرشکی‌ام را به دور خود پیچیده‌ام، چایِ دم کرده در قوری گل‌ریزم را در دست گرفته و زوزه‌ی گرگ‌های آواره در کوه‌های شمالی را می‌شنوم؛ برف سنگین دیشب احتمالا راه را بر آن‌ها بسته است!

دیروز که از فروشگاه عمانوئل بسته‌های گوشت اردک را به خانه می‌‌آوردم مثل همیشه قوزک پای چپم پیچ خورد و تا مرز سقوط پیش رفتم ، و بعد تمام مسیر باقی مانده را لنگ‌لنگان و لبخند ن به یاد ایام خوب گذشته طی کردم!

یادت هست؟ آن شبی که در راه پشتی باغِ لیمو، زیرِ درختِ گل کاغذی مچ پایم پیخ‌ خورد و نقشِ بر زمین شدم؟ نیم ساعت روی زمین زانو زده بودی و با خنده مچ پاهایم را تکان می‌دادی، از ترسِ اینکه مبادا خجالت بکشم خاطره‌ی لیز خوردنت در برف‌های شاهو را در کمالِ دست و پاچلفتی بودن تعریف کردی و با تمام توان به آن خندیدی، و چه خندیدنی .

البته اعتراف می‌کنم که تو هرگز دروغ‌گوی خوبی نبودی اما تلاش تو برای من، صدها دلیل در قلبم برای ستایشت فراهم کرد!

از من که بگذریم حالِ تو چطور است؟ امیدوارم در این سرمای استخوان سوز سرما نخورده باشی یا لااقل دست از لجاجت و خصومت با شربت‌ها و سوپ‌های آماده کشیده باشی!

 نمی‌خواهم فضول باشم و یا در روزهای زندگی‌ات سرک بکشم اما کنجکاوم بدانم موجود مهربانی حوالیت هست که سوپِ شیر را با مهارتِ تمام، در حالی که خود از آن بیزار است، برایت آماده کند؟ مثلا هَمسَ . بگذریم اصلا!

معشوق پاییزی من! نمی‌دانم این چندمین نامه‌ی غروب پنج‌شنبه است اما امیدوارم امروز شکوفه‌های لبخند بر صورت ماهت روییده باشد.


+ عهد ما با تو نه عهدی که تغیّر بپذیرد . بوستانیست که هرگز نزند بادِ خزانش

++ نامه‌ی اول


این روزها حال هیچ کس خوب نیست، لبخند می‌زنیم اما غم از پشت نقاب‌های پوسیده‌یمان بیرون زده است، شوخی می‌کنیم و درد از پشت هاله‌ی خستگی نشسته بر قرنیه‌هامون پیداست؛ حتی جوابِ "چطوری؟" هایمان هم دیگر مثلِ سوزِ بهمن سرد است، خوبم‌هایمان ناخوشی‌ها را فریاد می‌کشند! 

خدایمان را چسبانده‌ایم یک گوشه‌ی رینگ و محکم با چوب تقصیرها و تقدیرها می‌کوبیمش اما می‌دانیم آخر هم آنی که لَت و پارَش به خیابان می‌رسد ماییم، آنی که بی‌نفس شده است و هیچ مسیحایی ذوق مرده‌اش را زنده نمی‌کند ماییم ، افتاده‌ها ماییم ، خسته‌ها ماییم ، کم‌آورده‌ها ماییم ، حتی جامانده‌ها هم ماییم .

سال هاست چشم دوخته‌ایم به درهای بسته و منتظریم معجزه‌ها در بزنند ، آخر خوانده بودیم که همیشه انتهای امید معجزه‌ها از راه می‌رسند، غافل از اینکه درها را از درون قفل زده‌اند و کلیدها را پشت قله‌های بلند دماوند گم‌ کرده‌اند .

 کسی چه می‌داند؟ شاید معجزه‌ها پشت‌ِ در منتظر گشایش‌اند .


+ ایام فاطمیه، شهادت حضرت فاطمه‌ زهرا(سلام‌الله علیها) تسلیت!


هوا خیلی خوب است، نه زمستان است و نه تابستان، بوی بهار میدهد انگار، صدای جیک جیک گنجشک‌های نشسته روی شاخه‌ی شاه‌توت هم آتش لذتش را شعله‌ورتر می‌کند، خلاصه برای یک حالِ خوب، لااقل هوا مناسب است.

وارد آشپزخانه شدم، مادرم پشت ظرف‌شویی ایستاده است و برای خودش شعر‌ می‌خواند، صورتش غمگین و ته چشمانش نم اشکی نشسته است، گفتم:

 _چیه؟

_ هیچی! 

_نه بخدا بگو، باز چی شده؟

_ هیچی بخدا!

نگاه‌ش کردم، نگاه‌م کرد، خندید! 

گفتم: پس چرا داری لالایی می‌خونی؟ 

_لالایی می‌خونم؟ 

_نمیدونم! لالایی، شَروِه، هر چی که می‌خونی،نخون! یه چیز شاد بخون!

به سمتِ درِ اتاق رفتم، اما نه! باز دارد شروه می‌خواند، همان آهنگِ حزن‌انگیز جنوبی! ضَرب گرفتم روی کابینت و خودم شروع به خواندن کردم:

 اِشکله جونم، اِشکله ؛ اِشکله باغی، اِشکله ؛ چته بی‌دماغی؟ اشکله! 

بیو بریم شمال ولات قالی کنیم فرش، اشکله

قوریه سرخ و سفید، مَنقلِ پُر تَش، اشکله . "

خندید، هر کاری کردم که همراهی کند، نکرد، می‌گفت" بلد نیستم"!

 برگشته‌ام به اتاق، مادر هنوز در آشپزخانه است و باز صدای شروه خواندنش می‌آید.


+ تولد یکی از دوستانم در راه است، به رمان‌های عاشقانه‌ی اینترنتی خیلی علاقه‌دارد!

 رمانی که تم عاشقانه داشته باشد (که برایش جذاب باشد) ولی مثل رمان‌های آبکی اینترنتی نباشد و خلاصه حرفی برای گفتن داشته باشد سراغ دارید؟ ( جیب ما را هم در نظر بگیرید لطفا:دی )

++ ناامیدی سایه پهن‌ کرده است وسط زندگی‌ام، نفس‌گیرم کرده است؛ اما هنوز هم باریکه‌های نور را دوست دارم!

هنوز هم موقع دیدن میوه‌ی پیوندی وسط آن همه پرتقال معمولی، شکستن تخم‌مرغ دو زرده، دیدن قاصدکی کنار پنجره یا سرخ شدن آسمان هنگام غروب دعا می‌کنم، نمی‌دانم اعتقاد و امیدش از کجا آمده است اما من هنوز هم گاهی به همین شعله‌های کوچک امید می‌بندم!


چند روزی هست که خبر گم شدن دوربین‌ِ فیلم‌برداری‌شان پیچیده ، همسایه‌‌ی تقریبا جدیدمان را می‌گویم ، گویا دوربین در خانه و جایی جلوی دید قرار داشته است و کسی آمده و برده است! البته همه‌ی این‌ها را خودش می‌گوید؛ می‌گوید که دوربین کنار تلویزیون بوده است و حالا نیست ، تمام سوراخ سُمبه‌های خانه را زیر و رو کرده است ولی دریغ ، پول نقد هم در خانه داشته است اما حتما محترم وقت پیدا کردن آن‌ها را نداشته و فقط دوربین را برداشته و متواری شده است!

دیروز خانم همسایه گفته بود که دوبار خودم و یکبار یکی از بستگان فال زده‌ایم و گفته‌اند که کار یکی از همسایه‌هاست، پسری چارشانه با چشم‌های ریز! 

بعدتر به خواهرم گفته بود که خانم یا شاید هم آقای فالگیر گفته است که در جمع همسایه‌هایت بگو که می‌خواهم انگشت‌نگاری کنم تا هر کسی هست بترسد و خودش دوربین را پس بیاورد ، می‌پرسم "چرا این‌ها را به تو گفت؟" می‌گوید "خودش گفته است که من به شما اعتماد دارم! حتی به شوهرم گفته‌ام اگر قرار شد سفری برویم کلید خانه را بسپاریم دست خانواده‌ی آقای ع!"، مادر می‌گوید" اِی والا بگین نه، بگین دخیل سرت"!

می‌گویم حالا این ماجرا را به هر کسی گفته است یک "من به شما اعتماد دارم" هم تَنگ حرف‌هایش چسبانده ، ولی در حقیقت ذهنش به سمت همه‌ی همسایه‌ها رفته است، همان‌طوری که الان ذهن‌ ما دنبال پسر چهارشانه‌ی چشم ریز است! سرِ اخر هم دوربین زیر مبل پیدا می‌شود و ماجرا فراموش می‌شود.

بعد فکر می‌کنم به گمان‌هایی که در مغز تک‌تک افراد مطلع از ماجرا خصوصا خودِ خانم و آقای همسایه نقش بسته است، می‌پرسم "واللهِ الان گناه این ظن و گمون‌ها گردن کیه؟ خدا نگذره از این فالگیر‌ها که گناه روی گناه همه میذارن، خب لامصب اگر میدونی کیه خب بگو اگر نمی‌دونی مرض داری آدرس میگی؟"

مادر هم می‌گوید "الف (یکی از همسایه‌ها) هم ناراحت بود ، گویا به اون‌ها هم گفته که از شما دلخورم چون موقع خرید خونه از شما پرسیدم چطور محله‌ایه؟ گفتید محله‌ی خوبیه و ما راضی هستیم!! . شاید هم بگن کار پسر اون‌هاست ،والا پسر اون‌ها که چشم‌هاش همین قده [اندازه‌ی بزرگی را با دستش نشان می‌دهد] " به مادر می‌گویم "خوب نیست گمون اینجوری می‌زنید‌ها" !

مادر می‌رود و من می‌مانم و ذهن افسار گسیخته‌ای که در حال بررسی ریز و درشتی چشم پسران همسایه است .


+ [ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثِیرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ]

ای کسانی که این ایمان آورده‌اید ، از بسیاری گمان‌ها اجتناب کنید ، زیرا بعضی گمان‌ها گناه است! (حجرات/۱۲)


کسی چه می‌داند؟ شاید بیست و یک‌ سالگی تحویل چندین رویا باشد!

 شاید قرار است ناقوس رسیدن‌ها بعد از این همه نرسیدن به صدا در بیاید، شاید ساعت شنی این‌بار بخواهد ساعت‌های ۲۱ سالگی را بشمارد برای بلند شدن‌ها، رسیدن‌ها، وصله زدن‌ها یا حتی از نو شروع کردن‌ها.

کسی چه میداند؟ شاید بیست و یک سالگی قرار است تحویل چندین رویا باشد . [امیدوار چنانم که کار بسته برآید.]


+ اولین کسایی که تولدم رو تبریک گفتن رفقای بلاگر بودن، چی بگم الان؟ تو دلِ زمستون دمتون گرم :)

++ امروز خودم رو برداشتم و تو یخ‌بندون زمستون بردم لبِ ساحل، قدم زدم، یه اسپرسو خودم رو مهمون کردم و دلِ سیر( البته ما که سیری نداریم) آفتابِ دلبرِ عصر و غروب یک بهمن ماه رو، رو به خلیج تماشا کردم، چه صحنه‌ی جذابی بود :)

+++ بین خودمون باشه ولی امروز تو کتابفروشی فهمیدم که من یه رگ پنهان اصفهانی هم دارم ، خلاصه "حالِدون چطورِس؟" :دی

++++ قبل از هر کامنتی، لطفا یک دقیقه از اون وسط‌های قلبتون برام دعای خیر کنید، دعا اثر داره :)

+++++ یک دوستِ بلاگری ماه تولدش گفت " برید ماه سلطنت خودتون بیاید"، خواستم بگم ما که سلطنت نمی‌کنیم ولی به هر حال ماه سلطنت بهمنی‌ها شروع شده :))

++++++ زنگ زده بود که بیا در حیاط کتابات رو بیارم، در رو که باز کردم دوتایی در حیاط بودن و تولدت مبارک رو می‌خوندن، از دیدن کیک و کلاه شکه شدم،آخه انتظارش رو نداشتم، گفتم اگه همه‌ی کتاب‌‌ درسی‌های دنیا اینطوری بود خیلی خوب می‌شد:)) ( خودم از کیکه نمی‌تونم بخورم :| )


عنوان: من زنم، زنِ زمستون . زنِ شعرای پریشون

رو تنم زخم یه غربت . تو چشام هوای بارون


صبح که بیدار شدم گفتم برم سارا رو بیدار کنم و باهاش امتحان ریاضی بخونم، دیشب بهش گفته بودم خودش بخونه که صبح ازش امتحان بگیرم، گفتم زودی درس‌های سارا تموم بشه خودم بشینم درس بخونم، بعدش برم حمام بعدش هم باشگاه و باز دوباره درس!

بیدارش کردم فهمیدم جاشو خیس کرده! بردمش حمام، یه چند صفحه براش امتحان در اوردم که حل کنه زنگ زدن گفتن سبحان رو برید بیارید، زن عموی مامانش مرده میخوان برن فاتحه، سبحان رو اوردم و خوابش کردم شده بود ۱۰/۵؛ چند صفحه دوباره با سارا ریاضی خوندم دوباره سبحان بیدار شد، یه دستم جغ‌جغه برای سبحان ت میداد و یه دستم با سارا ریاضی میخوند.

گریه کرد دادم به مامانم و سارا رو بردم تو آشپزخونه ریاضی بخونه همزمان هم ناهارش رو درست کنم، از یه طرف برنج دم میکردم و مرغ سرخ میکردم از یه طرف ریاضی می‌گفتم.

غذا رو تقریبا حاضر کردم و دوباره با سارا ریاضی، بعد بهش ناهار دادم و لباس تنش کردم و فرستادمش مدرسه. سبحان هم تازه احمد بهش شیر داد و خوابش کرد.

تازه اومدم دراز بکشم که مامانم میگه نماز بخون بریم تشک و قالی و موکتی که سارا خیس کرده رو ببریم تو حیاط حلال کنیم.

حالا من موندم با چیزهایی که باید بشوریم، حمامی که نرفتم، باشگاهی که ساعت ۳ باید برم، ناهاری که هنوز درست نکردیم و تازه گذاشتیم روی اجاق و سبحانی که چند دقیقه‌ی دیگه دوباره بیدار میشه. و درس و درس و درسی که هر کاری میکنم بهش نمی‌رسم و از استرسش دارم دق میکنم بخدا!

دلم میخواد داد بزنم، گریه کنم، جیغ بکشم، دعوا کنم، نق بزنم، سر کی؟ نمیدونم! حاصل همه‌‌ی این سردرگمی و خستگی و اضطراب و استرس فقط میشه بغضی که هی نگهش میدارم و بعد کم‌کم میشه اشک.

از تمام این ۵،۶ ماه گذشته خسته‌ام،بخدا دیگه نا ندارم، شب تا صبح فکر میکنم که چطوری شرایطم رو مدیریت کنم و اخرش هم به هیچ نتیجه‌ای نمیرسم و دوباره مثل دیروز میگذره!

یعنی لعنت به روزهایی که نمیگذره، لعنت به دنیایی که کج کرده.

+ فاتحه حتما ۳ تا ۷_۸ روز طول میکشه و سبحان هر روز میاد، سارا همچنان تا اخر هفته امتحان داره؛ من چه نوع گلی به سرم بگیرم که خوب باشه اخه؟

یعنی هر روزی که سبحان میاد دیگه اخر شبش هر کسی عین جنازه می‌افته و میخوابه، بدتر از همه منم که از وقتی میاد روی پام یا بغلمه تا وقتی که بره!


برای دخترش خواستگار آمده بود، گویا خودش هم راضی بود اما دختر و پدرش نه!

رو کرد سمت "ص" و گفت "تو باهاش حرف بزن بلکه راضی بشه" !

"ص" هم بلند شد و رفت! 

وقتی برگشت پرسیدن چه خبر؟ چکار کردی؟ ، گفت :

《 پسره ۳۰ و خرده‌ای سالشه، یه‌ بار قبلا ازدواج کرده و یکی، دوتا بچه داره ولی پولداره، خونه داره، ماشین داره، کار داره، همه چی داره، بهش گفتم واسه چی میگی نه؟ نکبت گرفتَتِت مگه؟ یه مرد باید خونه و پول داشته باشه که داره، چی میخوای دیگه؟!" همه‌ی این‌ها را وقتی"ز" برایم تکرار می‌کرد از تعجب دهانم مثل تمساح باز مانده بود، گفتم " میگم خدایی این《ص》چی تو مغزشه؟ اصلا مغز داره؟ نمیگم پول مهم نیستا، هست، خیلی هم هست، هر کی هم میگه نیست حرف بی‌خود زده، ولی همه چی نیست؛ اخه یه دختره ۱۹،۲۰ ساله که مجبور به ازدواج نیست مگه مغزش رو خر گاز زده که بره زنِ یه مردِ بچه‌دار که ۱۳،۱۴ سال هم از خودش بزرگتره بشه؟ مرده الان دنبال یه زن پخته است که بتونه برای بچه‌هاش مادری کنه و برای خودش خونه‌داری، یه دختر ۱۹ ساله که تازه اول چل‌چلیِ جوونیشه چرا باید بره وسط همچین زندگی؟ 

یعنی خاک تو سرش با این راهنمایی دادنش، خدا کنه لااقل دختره خودش انقدر عقل داشته باشه که با طناب اینا تو چاه نره!" 

+ دختره ازدوج کرد، الان هم دوتا بچه داره؛ ولی نه با اون مرد، با پسری که ۴،۵ سال ازش بزرگتره و الحمدلله راضیه :)

++ درسته که ازدواج مثل یه هندونه‌ی نشکسته است اما، سعی کنیم درست انتخاب کنیم تا یه عمر افسوس یه "آره" یا "نه" رو نخوریم! 

نه دلِ بی عقل به درد می‌خوره و نه عقلِ بی دل، میلیون‌ها نفر هستند که دارن چوب همین انتخاب‌های بی‌عقل یا بی‌دل رو می‌خورن بخدا!


قرار بود من» در حافظیه ی شیراز باشم ؛ تو با قطاری از مسکو بیایی!

شبی خوش از بهار و ‌باد و باران! شاید ساقدوشی مست از پاریس برایمان شرابی گس، عطری دلاویز، کمی هم لبخند زیتون بیاورد.

باز یادم می‌آید ، قرار بود، انگشتری از غزل های حافظ به دستت کنم و با فالی سرخ شعر زندگی را با هم آغاز کنیم!

چه کنیم!

 در هر سه کشور انقلاب شد!

بر روسیه، سرخ ها حاکم شدند.

در فرانسه، عاشقان، سر بر گیوتین دادند.

و در ایران؟ البته که می دانی چه شد!

سالهاست که تو در کلیسای سن پترزبورگ هر یکشنبه، شمعی از دلتنگی‌هایت را به آتش می‌کِشی و من در سقاخانه‌ی محلّمان نان و ماستی، نذرِ عاشقانِ گمنام می‌کنم!

عزیزم!

به هم برسیم یا نه، مهمّ نیست، خدا کند دوباره در هیچ کشوری انقلاب نشود! .


"حجت فرهنگدوست"

《متن‌های کپی شده》


+ سالِ نوی میلادی به همه‌ی هموطنان عزیز، خصوصا سلبریتی‌هایی که عکس‌هاشون با درخت کریسمس رو هی تو چش و چال ملت می‌کنن، مبارک!

++ از برنامه‌های آینده‌ام اینه که یه سالِ نوی میلادی رو تو جلفای اصفهان، کلیسای مریم مقدس تبریز و محله‌ی ارامنه‌ی تهران باشم و سال‌های بعد هم کشورهای خارجی که کریسمس رو باشکوه برگزار می‌کنن!

یه جشن جهانی تو زمستون و برف باید خیلی دیدنی باشه :)


من دختر زمستانم، معشوقه‌ی باران!

در رگ‌هایم برف جاریست و استخوان‌هایم تکه‌های محکم یخ!


من دختر زمستانم!

ماهِ عسلم بهمن است و آرمان‌ شهرم قطب ، ریه‌هایم بوی سرما می‌دهد و خواب‌هایم از تگرگِ زمستان لب‌ریز!


من دختر زمستانم!

دستانم بوی لیمو می‌دهد و موهایم پرتقال ، در چشمانم بنفشه تکثیر می‌شود و لب‌هایم با سرخی انار رقیب!


من دختر زمستانم!

پُرَم از خاطرات ماهی‌ کباب شده و سیب‌زمینی‌های کوچک زیرِ چاله ، سرخی آتش بخاری ، نجواهای عاشقانه کنار آش‌رشته ، صورت سرخ شده با لبو و بوی ذرت بلال شده، داغی چای و عطر قهوه !


من دخترِ زمستانم، دخترِ سرما ، معشوقه‌ی باران .


+ زمستون مبارک !


پاییزم انگار از رفتن پشیمونه 
یلدا شروع قصه‌ی خوب زمستونه .




+ یلداتون مبارک، عمرتون به شیرینی هندونه ^_^

++ پارسال فال حافظ زدم سعدی گفت همتون تا سال دیگه ازدواج می‌کنید ولی ۲،۳ نفرتون فقط مزدوج شدید ، پس نتیجه می‌گیریم که سعدی دقیق نیست! 
امسال با کی فال بزنیم که مزدوج بشید؟! :))

پ‌ن: دیشب تو یکی از تفال‌هایی که داماد برام زد می‌گفت :
" ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده‌ای . ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم". [ لینک]
یکی هم خودم برای خودم زدم که این اومد :
" یارب این آینه‌ی حسن چه جوهر دارد؟ . که در او آه مرا قوت تاثیر نبود!"[لینک]


از وسط خیابون رد می‌شدم که صدای آهنگ میخ شد توی سرم، درد شد توی دلم، داغ شد روی سینه‌ام، نفسام انگار سخت بالا می‌اومد، تند تند پلک می‌زدم بلکه اشکام نریزه ولی نمی‌شد، آدم مگه چقدر میتونه به روی خودش نیاره؟چقدر میتونه تحمل کنه؟ 

آدم‌ یه جاهایی کم میاره، میشه عین یه ظرف لب‌ریز که با یه تلنگر سر میره، با یه اخم بغض میکنه، داد میکشه ، گریه میکنه. اصلا چرا حواسمون به دل آدم‌ها نیست؟ چرا وقتی میریم به اونهایی که میمونن فکر نمی‌کنیم؟ 

رفتن و دل کندن شاید آسون باشه ولی موندن مرد میخواد، سوختن و ساختن اهل میخواد، اگه یه روزی یه جایی خواستید عزیزاتون رو ول کنید و برید یادتون باشه وقتی برگردید خبری از همون آدم‌های سابق نیست، وقتی برگردید دیگه جای خالیتون پُر نمیشه، میشین یکی عین ما ؛ بارها گفتم "یه جوری رفت که دیگه حتی اگه خودش هم برگرده نمیتونه جاش رو پر کنه، اخه میدونی من به نبودنش عادت کردم، به کم داشتنش عادت کردم، به لنگ زدن خوشی‌هام عادت کردم، به بغض وسط خوشی‌هام عادت کردم، من به جای خالیش عادت کردم."

یادتون باشه قبل رفتن پشت سرتون رو خوب نگاه کنید ببینید برای کی یا چی ، چی‌ها یا کی‌ها رو ول میکنید، خوب ببینید چی‌ها رو از دست میدید و چی‌ها رو به دست میارید‌، ارزشش رو داره؟ اگه ارزشش رو داشت به سلامت!


+ بدون تو چیا کشیدم من . خوشی ولی خوشی ندیدم من

تو اول مسیر خوشبختی. ته دنیا رسیدم من

.

صدام کن، صدای تو لالایی بچگیمه، صدام کن!

.

نمیشه، مگه میگذره آدم از اونی که زندگیشه

مگه ریشه از زردی ساقه‌هاش خسته میشه؟ نمیشه!

++ میدونید اونی که میره سعی میکنه تو یه جای جدید، یه زندگی جدید، یه آدم جدید از نو بسازه، ولی اونی که میمونه با همون چیزهایی که مونده خراب میشه، درست مثل یه خونه‌ی کاه‌گلی قدیمی که هر چند وقت یکبار یه تیکه‌اش فرو میریزه و بعد‌. یه روزی میرسه که دیگه هیچ‌ چی ازش باقی نمی‌مونه. 

به قول معروف " هیچ‌کی بعد هیچ‌کی نمرده ولی خیلی‌ها بعد از خیلی‌ها زندگی نکردن"!


مغزم یک ایالت جداست، یک امپراطوری مستقل و خودکامه !

خودم بارها دیده‌ام که جنگجویانش در سکوت مرگ‌بار اتاق به پیکار با هم برخاسته‌اند و هم را متلاشی کرده‌اند، نبردی آنچنان سخت و طاقت‌فرسا که جنگ گلادیاتور‌ها هم در مقابلش بازیچه‌‌ی احمقانه‌یست؛ قاضی سنگدلی هم دارد که مدام می‌پرسد و حکم‌های عجیب‌گونه می‌دهد، مثلا همین چند روز پیش برای دادی از روی عصبانیت اعصابِ متشنجم را به رگبار بست!

دخترکی تخس، بهانه‌گیر و زودرنج هم‌ گاهی حوالی سلول‌های میانی پیدا می‌شود، از دخترکِ رویِ مخ همین بس که نیمه شبِ زمستانی هوس بستنی یا قهوه می‌کند و بیخیال هم نمی‌شود، مدام پاهای کوچکش را به حوصله‌ی شیشه‌ایم می‌کوبد و در و دیوارش را ترک می‌اندازد!

بارها به او متذکر شده‌ام که خیابان‌های تاریکِ شب برای پرسه زدن‌های دخترکی تنها خطرناک است، ولی گویا به جای دخترک بزرگ‌تری که حسرت قدم زدن‌های شبانه را در دل پنهان کرده است، او هر شب سرِ قدم زدن دارد، همین دیشب بود که لجوجانه سه‌ و نیم نصف شب از خیابان مخچه تا انتهای کوچه‌ی بصل‌النخاع را قدم زد، روی پل مغزی چند دقیقه‌ای ایستاد و "لالا کن روی زانوی شقایق." را چهچهه ن خواند، دستِ آخر هم حوالی گلِ رز قدیمی گم شد، وقتی پیدایش کردم از ترس به ساقه‌ی نازک رز تکیه داده بود و گریه می‌کرد!

دخترک البته بیشتر اوقات تنها نیست، پسرکی بازیگوش و گاهاً زبان نفهم هم در همان حوالیست که صدای فریادهای وحشیانه‌اش کل ایالت مُخستان را برمی‌دارد و انعکاسش پرده‌ی گوش‌هایم را به لرزه می‌اندازد، تمام مردم ایالت شاهد بوده‌اند که گاه تا مرز جنون مرا کشانده است، مثلا ۲۰ آبان دعوای بزرگی با هم داشتیم و دست آخر سیلی محکمی به گوشش نواختم که تا روزها قهر کرده و پنهان شده بود.

القصه که گاه آنقدر از این سرزمین خود مختارِ هرج و مرج بیزار می‌شوم که دلم می‌خواهد سرم را بشکافم ، سرزمینش را بیرون بکشم و میانِ شن‌های بیابان‌ آفریقا یا صحرای نوادا پرتابش کنم تا بلکه از گرسنگی تلف، و یا حتی خوراک یوزهای وحشی شود .


می‌گفت: 

پدرم خدا بیامرز نظامی بود، از اون آدم‌‌های مهربونِ کم حرف ولی جدی که کمتر کسی لبخند یا حتی اخمش رو دیده بود.

اون موقع‌ها ،حدود‌های سال تولد خودت یا حتی قبل‌تر، دانشگاه قبول شدن مثل الان نبود، کمتر کسی دانشگاه‌ قبول می‌شد تازه اونم سراسری!

خواهرم که قبول شد رفتیم پیش بابا و گفتیم "بابا زینب دانشگاه قبول شده"‌، یه نگاه به خواهرم کرد و گفت "چی قبول شدی بابا؟" زینب سرش پایین بود، انگاری خجالت می‌کشید به بابا نگاه کنه ، آروم گفت "پزشکی"؛ هنوز یادمه ، نشسته بود تو پذیرایی ، اشک توی چشماش جمع شد ، بلند شد سرِ زینب رو بوسید " بابا هر جا رفتی و هر چیزی شدی فقط آدم به درد بخوری باش"!

خبر پزشکی قبول شدن زینب که تو فامیل پیچید بابام گوسفند سر برید و تا دو شب به اقوام ولیمه داد .

می‌دونی! بابام که رفت حس کردم مثل یه کوه بودم که خاک شده؛ بعدِ اون بود که تازه فهمیدم کوه من نبودم، بابایی بود که پشتم بود .!


+ زینب الان فوق تخصصه، هم خیّره و هم گاهی بیمار رایگان ویزیت می‌کنه برای شادی روح پدرش. نمیدونم این از خوبی‌های اولاد صالحه یا پدر صالح!


عنوان: کوه در شب چه شکوهی دارد . خرم آن جلگه که کوهی دارد!


سلام مـوى سپیدم خوش آمدی به سـرم 

رسیده‌ای که بگویی چقدر خون‌جگرم

تو را در آینه دیدم شناختم اما 

مرا در آینه دیدی؟ چه آمده به سرم

خبر برای من آورده‌ای که پیر شدی 

خبر برای تو آورده‌ام که با خبرم

به هر دری که زدم بسته بود باور کن

نوشته‌اند به پیشانیم که در به‌ درم

بهار بود و به بهمن کشید و رفت که رفت

از آن به بعد کمی تیر می‌کشد کمرم

"علی فرزانه موحد"


+ تو یه تصمیم شک دارم، نمیدونم چی درسته و چی غلط، شما تو این شرایط چکار می‌کنید که به راه‌حل برسید؟

++ موی سپید را فلکم رایگان نداد . این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام (رهی معیری)

+++ فکر کنم پیر شدم دیگه، تا حالا سه‌تا موی سفید توی موهام پیدا کردم، هر چند الان دیگه نیست (نیستش کردم یعنی) :)



لقمه‌ی غذا را در دهانش می‌گذارد و بعد پقی می‌زند زیر خنده، می‌پرسم" سیچه ایخندی؟" لقمه را قورت می‌دهد و باز می‌خندد، ادامه می‌دهد.

_ گفتی قدیم و بچه‌های کوچه یاد محمود و ایوب  افتادم، محمود رو که می‌شناسی؟

_ همون که زنش حوزویه؟

_ اره همون، خودش هم تو سپاهه، الان نگاش نکن هر کی می‌بینش میگه حتما یه ده سال مدافع حرم بوده، بچه‌ که بود جنی بود سی(برای) خوش(خودش).

یه روز ظهر تو کوچه، روبروی مغازه‌ی آمیشت علی(آقا مشهدی علی) ایوب چادر سرش می‌کنه و با محمود تو کوچه قدم میزنن که مثلا دوست دختر و دوست پسرن، اون موقع‌ هم که مثل الان این چیزها مُد نبود، اگه کسی از این کارها می‌کرد و خانواده‌ها می‌فهمیدن حکمش مثل اعدام بود، خلاصه این‌ها تو کوچه بودن که از قضا بادِر(بهادر) هم میاد می‌رسه و کمین می‌کنه که ببینه اینا کین، اینا هم که بادر رو دیدن دست هم رو می‌گیرن و محمود ایوب رو می‌بوسه. همی‌طور تو کوچه قدم می‌زدن و بادِر پشت سرشون، میرن تا کوچه‌ی هزاری، بعد می‌بینن انگار بادر خسته بشو نیست، شروع می‌کنن به دویدن، بادر هم دنبالشون ، میرن تا چندتا کوچه بالاتر بادر خسته میشه و ولشون می‌کنه.

فردا اولِ ظهر بادر میره در خونه‌ی محمود، مرتضی(برادرش) در رو باز می‌کنه و بادر بهش ماجرا رو میگه، مرتضی می‌خنده میگه بادر دیشب بچه‌ها تو خونه جمع بودن و حرفت شد ،کلی مسخره‌ات کردن، اونی که چادر سرش بود ایوب بود، بچه‌ها سرکارت گذاشته بودن.

بادر هم میگه "ها، میگُم خدا دخترو همش جلوترِ محمود می‌دوه! جون خوت مرتضی ای سی(برای) کسی نگین‌ها، سوا(فردا) بچه‌ها مسخره میکنن زشته"

_ اونا هم خو گُت (گُت: بزرگ_ اینجا به معنای خیلی) سی کسی نگفتن :))


+ عمق "و لا تجسسوا" اینجا مشخص میشه :))


هر آنکس که عزیزش در سفر بی

همیشه پرس و پی‌جورِ خبر بی

" از شعرهای شنیداری "


پرنده بودی و از بامِ من پرت دادند . 


پ.ن: مامان خیلی وقت‌ها موقع آشپزی یا کارهای دیگه شعر می‌خونه، فایز، باباطاهر، مفتون و . بیتِ اول هم از مادر شنیدم، فکر می‌کنم از باباطاهر باشه!



گفتم :

_ زندگی به من خیلی بدهکاره، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی.

_ نگو زندگی به من بدهکاره، بگو من از دنیا طلبکارم و حقم رو از دنیا پس می‌گیرم!

_ چه فرقی می‌کنه؟ منم همین رو گفتم دیگه!

_ د نه د ، شکلش یکیه ولی اصلش نه؛ دنیا اگه تا آخر عمر هم بهت بدهکار باشه نمیاد دو دستی بهت پسش بده، این تویی که باید بری و خِفتش کنی و حقت رو ازش پس بگیری، پس نگو اون بدهکاره بگو من طلبکارم [می‌خنده] تازه اگه با شَرخَر بری سراغش هنوز بهتره!


+ راست میگه، واژه‌ها جادوگرن، طلبکار یه نوع گستاخی و جنگندگی برای پس گرفتن همراهش داره ولی بدهکار یه نوع مظلومیت ناعادلانه!

++ خیلی متشکرم از تمام دوستانی که تو مشاعره شرکت کردند؛ ان‌شاءالله تو خوشی‌هاتون جبران کنم :)) بازم مشاعره میذاریم، حسابی چسبید :)

+++ شاعر میگه: جوانی هم بهاری بود و ‌‌‌. بُز توش گشت .


 



دریافت

+ ثریا شاهده چقدر اون روز ،بوشهر، برای این سرِ مزاحم که یه دفعه تو کادرم سبز شد حرص خوردم :)


++ امروز، بعد از بارونِ دمِ صبح :)


بارونه، اولین بارون ۹۷ ، تا امروز فقط یکبار مثل این بارون رو دیدم اونم شبی بود که لیمر وحشتناک بود، در و پنجره‌ها می‌لرزید،برق‌ها رفته بود و خواهرم از ترس قران می‌خوند، شب ترسناکی بود بیشتر از این جهت که یه مسافر هم تو راه داشتیم!

امروز صبحِ روشن یه دفعه شب شد، برق کوچه رفت و تیر چراغ برق خاموش شد، تا حالا همچین هوایی رو ندیده بودم، اول ابر بعد باد و گرد و خاک و بالاخره بارون، به قول ما "بارونِ هوفِ ریز"

انگار بالاخره برکت داره سرازیر میشه به سمت بوشهر، انگار دوباره نفس داره برمیگرده به این مردم :)

+ بِزَه بارون دلُم خینه دوباره .




روز بزرگداشت حضرت حافظ رو گرامی می‌دارم (فرشته هستم‌ گوینده‌ی خبر ساعت 15 :D)

شعر زیر تفألی بود که چند وقت پیش به حافظ زدم و عمیقا به دلم نشست :)

+ پیشاپیش بخاطر صدای گرفته‌ام عذرخواهی می‌کنم، بخاطر سرما خوردگی دیشب زیر سِرُم بودم.

++ دوست داشتید می‌تونید ابیاتی از حافظ که دوست دارید رو تو نظرات بنویسید یا حتی‌تر اگه دوست داشتید می‌تونیم فال هم بزنیم، نیت از شما تفألش از من :)






دزیره داستان یک زندگیست، زندگی‌ای پر از فراز و نشیب با غم‌ها و شادی‌های نه ، عاشقانه ، مادرانه و . وطن‌پرستانه !
 دزیره یک قصه یا افسانه نیست یک ملکه است ، ملکه‌‌ی سوئد و نروژ که داستان زندگیش را هنرمندانه، لذت‌بخش و گیرا روایت می‌کند.


من در وسط تابستان همراه اوژنی قدم به روزهای پاییزی نهادم، زیر درخت‌های شاه بلوط نشستم، در بهار روی نیمکت چوبی سپید باغ یا از پشت پنجره‌ی اتاق به باغچه‌ی پر از گل‌های سرخ خیره شدم، همراه اوژنی از فرانسه رفتم و باز برگشتم، با تمام غم‌های دزیره و ژان‌باتیست و ناپلئون و ژوفین غمگین شدم و با احساسات میهن پرستانه‌یشان غلیان غیرت را در رگ‌هایم احساس کردم.


برای یک جمله بارها اشک ریختم "به هنگام این مراسم، در تمام فرانسه فقط یک نفر دیگر همانند من احساس تنهایی و اندوه خواهد کرد، آن هم ناپلئون است".
و با چند جمله عشق و دلدادگی را در شریان‌هایم احساس کردم "اگر فکر می‌کنی به صلاح تو و اسکار است از من جدا شو و با یک پرنس ازدواج کن، بله تردید نکن ژان باتیست اما به یک شرط." !
دزیره از صبح تا نیمه‌ شب‌های گرم تابستون، وسط بی‌برقی و شرشر عرق من را میخ‌کوب خود کرده بود ؛ ۷۲۰ صفحه لذت همراه تک‌تک ورق‌های کتاب بود.


+ آهنگ محسن چاووشی رو هم بشنوید "من ناپلئون تو دزیره ."
++ روزهای پاییز فرصت خوبیه برای دزیره، اگه من بخوام از ۲۰ بهش نمره بدم به‌حق ۲۰ میدم.

 خوندن این رمان فوق‌العاده رو حتما بهتون پیشنهاد می‌کنم :)

پند اخلاقی: مثل ناپلئون نباشید :)


پست‌هایتان را می خوانم و گاهی برایتان شاد و گاه غمگین می‌شوم،با اطرافیانم حرف‌ می‌زنم و می‌خندم اما تلخی‌ این روزها مقابل چشمانم دور نمی‌شود، عجیب روزهای گندی دارم،تو گویی مشکلات چون مسلسلی به رگبارم می‌بندد و تنِ خسته‌ام را بی‌جان‌تر می‌کند،زخمی‌ام،زخمیِ زخم‌های روزگار! چه برای پاییز می‌دیدم و چه شد.

۱۸ روز پیش(که البته ما ۵ روز پیش فهمیدیم) برادرم جدا شد، انقدر ناگهانی و شوکه کننده بود که حتی فرصت ریختن اشک‌هایمان را هم پیدا نکردیم، چه برسد به باز وساطتت و پادرمیانی و .

حالا چند روزیست که سارا با ما زندگی می‌کند و سبحان فعلا ش!

گلِ شادم هر روز پژمرده‌تر و افسرده‌تر می‌شود،به چشم می‌بینم که گلم هر روز پژمرده‌تر از دیروز می‌شود، تمام سعی‌اش را می‌کند که گریه نکند،بخندد و به روی خودش نیاورد تا مادرم بیشتر ازرده نشود و پدرم بویی از ماجرا نبرد اما من می‌بینم که گوشه‌گیرتر و ساکت‌تر شده، شیطنت‌هایش که قبلا به تنهایی کره‌ای را به آتش می‌کشید حالا به وسعت یک خانه هم نیست‌.

روزی هزار بار از خودم می‌پرسم چه گِلی به سر بریزم و اخر به جز گریه به هیچ نتیجه‌ای نمیرسم،تلاش هیچ کداممان نتیجه‌ی خاصی ندارد ، دلش برای مادر و برادر ۳ماهه‌اش تنگ می‌شود، عمق چشمان و قلب کوچکش غم خانه کرده و انگار فعلا قصد رفتن ندارد ؛ از طرف‌ دیگر اشک‌های هر روزه‌ی مادرم هم هست، هر چه می‌گویم اثری ندارد،البته حق هم دارد زندگی پسرش از هم پاشیده و نوه‌‌اش میان چند زندگی سرگردان است،چهارشنبه تا جمعه کنار مادر و شنبه تا چهارشنبه خانه‌ی پدربزرگ!

 برادرم هم پیرتر شده، هر روز برای ناهار و گاهی برای شام می‌آید، می‌خندد و خاطره‌ تعریف می‌کند و رفتارش مثل سابق است اما چشمانش و موهای سفید نشسته بر شقیقه‌اش مثل گذشته نیست، ۳۲ ساله است ولی دردهایش خیلی بیشتر از  ۳۰ سال خودنمایی می‌کند.


+ با بچه‌ها سروکار دارید؟ برای روحیه‌ی سارا راهی به ذهنتون می‌رسه؟


1) ۵ یا ۶ ساله بودم که برادر بزرگم‌ راهی سربازی شد، آن‌ روزها هر سربازی را در هر کجا می‌دیدم با ذوق فریاد می‌کشیدم "دوستِ عباس" آخر در خیال‌های کودکانه‌ام همه‌ی سربازها همدیگر را می‌شناختند و با هم رفیق‌‌ بودند،‌ چندین سال بعد برادر دیگرم راهی سربازی شد،‌با وجود اینکه بزرگتر شده بودم ولی گویا ضمیر‌ ناخودآگاهم نمی‌خواست واقعیت را بپذیرد. حالا ۱۴، ۱۵ سال از آن روزها می‌گذرد ولی انگار‌ هنوز هم در ضمیر ناخود‌آگاهم ثبت است که همه‌ی سربازها دوستان عباس‌اند!

 از معایب یا شاید هم‌ مزایای برادر داشتن همین است، به صورت اتوماتیک هم‌ذات پنداری می‌کنی و می‌سوزی و درد می‌کشی و اشک می‌ریزی برای پسری که نمی‌شناسی چون در اعماق وجودت خواهرانگی غلیان می‌کند،هی با خودت می‌گویی"برادرِ من یا برادر یکی دیگه چه فرقی می‌کنه؟ مهم اینه که یه خواهر بی‌برادر شده، آخ بمیرم برای خواهری که بی‌برادر شده."


2) سال‌ها قبل میان هم‌سن و سالانم شعاری مد شد که آن روزها خفن و لاکچری بود و بچه‌ها با آن ژست بزرگسالی می‌گرفتند "به سلامتی سه تن، سرباز و ناموس و وطن"

نمیدانم شعار مذکور‌ جاهای دیگر هم رونق گرفته بود یا نه ولی شنبه میان عکس‌های جنایت اهواز پر بود از سرباز،سربازانی از نسل همان‌ شعار مد شده!

آن روز دیدم که شعرهای بچگی در عمق جانشان اثر کرده بود، انقدر که میان هیاهوی اهواز همه‌یشان جوانمردانه . فداکارانه زمزمه می‌کردند "به سلامتی دو تن، ناموس و وطن ."


3) ایران اینترنشنال ۳۱ شهریور ،سالروز آغاز جنگ، سخنرانی رئیس گروهک الاحوازیه،از مسئولان حمله‌ی تروریستی اهواز، را پخش کرد.

بی‌بی‌سی دلش نیامد از واژه‌ی"تروریست" برای جنایت اهواز استفاده کند.

منوتو هم شب اعلام نتایج انتخابات ریاست جمهوری ویژه برنامه داشت با حضور حسن شریعتمداری و ۳ خائنِ وطن‌فروش دیگر عین‌ خودش + یک رومه‌نگار عراقی مدافع دفاع مقدس و امام خمینی!

شریعتمداری آن شب وسط اراجیفش یک جمله گفت که تا مغز استخوانم تیر کشید "اون نوجوون‌ها و جوون‌هایی که رفتن جنگ با حرف‌های خمینی احساساتی شده بودن و خودشون رو به کشتن دادن ."!(نقل به مضمون)

خلاصه بگویم، بعضی‌ها خوب در روزهای حساس خودشان را نشان میدهند.


پیرمردی وسط روضه‌ی ما گفت حسین

من‌ نگفتم ولی ارباب مرا هم بخشید


پ‌ن۱: ای اهل حرم میر و علمدار نیامد. ابالفضل نیامد .


پ‌ن۲: چند شب پیش مداحِ هیئت سر کوچه داشت شادمهر می‌خوند " تو میگی یه وقت‌ها گاهی پیش میاد یه اشتباهی." البته با کمی‌ تفاوت!

 درسته که باز اهنگ‌های شادمهر صد شرف داره به اون‌ عُسین عُسین‌هایی که انگار تو ان ولی به هر حال یه خرده تغییر و تنوع تو ریتم‌ آهنگ‌ خواننده‌ها بد نیست :|


پ‌ن۳: امسال، بعد از سی و خرده‌ای سال، اولین باره که روز‌ تاسوعا(یا شب عاشورا) حلیم نداریم،‌ یه حس عجیبی دارم، حسی که اصلا دوستش ندارم.


پ‌۴: می‌گفت صدام ملعون با کفش می‌رفت‌ تو حرم امام‌ حسین ولی موقع وارد شدن به حرم حضرت عباس می‌ترسید، از همون دمِ در کفش‌هاش رو در‌ می‌اورد .

 اصلا ابالفضل خودش یه حکایت جداست . 


پ‌ن۵: امسال هیچ‌‌جا نرفتم، رنگ هیئت هم‌ ندیدم هنوز ، دلم هوس چای روضه کرده، به قول ابوالفضل چای آقا حسین! 

هر کی رفت لطفا حرف‌های من یادش بمونه "تک‌خوری ممنوع! یاد ما هم باشید ، برای مریض‌ها هم خیلی دعا کنید".



من فکر می‌کنم در غیاب تو همه‌ی خانه‌های جهان خالی است ، همه‌ی پنجره‌ها بسته است ، اصلاً کسی حوصله‌ی آمدن به ایوان عصر جمعه را ندارد‌!

"سیدعلی صالحی"


پ‌ن۱: جمعه‌ات بخیر ای آرزوی نداشته‌ی تمام هفته‌ی من .


"متن‌های کپی شده"


پ‌ن۲: عصر جمعه‌‌‌تون در چه حاله؟ :)


کم‌کم صدای پای محرم در کوچه‌ پس کوچه‌های شهر می‌پیچد و جامه‌های سیاهِ عزا بوی حسین می‌گیرد!

کم‌کم پرچم‌های مشکی جای ریسه‌های رنگی غدیر را می‌گیرند و هلهله‌‌ی شادی در صدای سنج‌ و دمام شهر گم می‌شود!

کم‌کم نم‌‌های نشسته‌ زیر چشم‌ها دانه‌های اشک می‌شود، یک قطره، دو قطره و بعد . سیل می‌رسد!

 ارباب صدای قدمت می‌آید .

+ از همین اول محرمی تک‌خور نباشید، خیلی محتاج دعام، التماس دعا!



حق دارد دلگیر باشد 

جمعه‌ای که به جای دامان طبیعت 

کنج خانه‌ای چندمتری سپری شد !

جمعه دلگیر نیست ، ما گوشه گیریم .


نرگس‌ صرافیان‌ طوفان

"متن‌های کپی شده"


عنوان: جمعه‌ها شرح دلم یک غزل کوتاه است . که ردیفش همه دلتنگ توأم می‌آید (فاضل خانِ نظری)


رفاقت‌مان چندین ساله است، از سال‌های مدرسه و دوران راهنمایی تا امروز! 

خیلی وقت بود که تلاش می‌کردیم دوباره ۳ نفری دور هم جمع شویم و هربار نمی‌شد،انقدر درگیر زندگی و مشکلات خودمان شدیم که از جمع دور افتادیم، مریم ولی از من با معرفت‌تر بود،خبر ازدواج پری را زودتر فهمید، خبر بچه‌دار شدنش را هم، این ۲ ساله ۴،۵ باری هم به خانه‌اش رفته بود، من اما نمی‌شد، یا من نبودم یا موقع بودنم با مریم جور نبود.

این روزها هم پدرم سکته کرده و چند روزیست بیمارستان بستریست، مریم خبر دارد کسی خانه‌ نیست،همین دو روز پیش زنگ زده بود و حال می‌پرسید و می‌گفت"تعارف نکنی‌ها،چیزی لازم داشتین حتما بگین". 

حالا اما بالاخره بعد از مدت‌ها جمع می‌شویم، دوباره سه نفری همدیگر را در آغوش می‌گیریم ولی کجا؟ بهشت رضا، برای تشییع برادر تازه رفته‌ی مریم، مریم مهربانی که همیشه او پیش‌قدم بود، او پیام می‌داد، او احوال پرسی می‌کرد،او زنگ می‌زد .

از ظهر نشسته‌ام و حسرت می‌خورم، گریه می‌کنم و دلم طاقت نمی‌‌آورد،اما پشیمانی و حسرت چه فایده؟ باید خیلی قبل‌تر می‌رفتم، انقدر در خوشی‌ها نرفتیم و فرصت‌ خنده‌ها را از دست دادیم که حالا باید رخت عزا بپوشیم و از چشمان تب کرده‌ی رفیقمان بسوزیم‌.

القصه که بروید،اگه با دوستی، عزیزی قرار ملاقات‌های کنسل شده‌ای دارید تا دیر نشده در خوشی‌ها همدیگر را ببینید،اگر دل‌تنگ کسی هستید بروید و با خنده آغوش به روی هم باز کنید، صدای قهقهه‌هایتان را کوک کنید تا مثل ما حالا گرد حسرت بر دلتان نَشیند‌،خیلی زود دیر می‌شود.

پ‌ن۱: از عصر افکارم امانم را بریده! مسیرم هموار نبود، سال‌ها با پستی‌ بلندی‌های زندگی درگیر بودم و گاه غبار خستگی چون کوهی بر شانه‌هایم سنگینی کرد، شب‌های زیادی ارزوی مرگ کردم، شب‌های زیادی با چشمان به خون نشسته سر بر بالش گذاشتم، شب‌های زیادی با فریاد و طلبکارانه به خدا گلایه کردم اما با این وجود باز که درست به مرگ فکر می‌کنم می‌بینم هنوز دلم به رفتن نیست، هنوز آرزوهای نرسیده، رویاهای نبافته، خوشی‌های تجربه نکرده، خاطره‌های نساخته، سفرهای نکرده، آدم‌های ندیده و . زیاد دارم؛ اگر همین فردا صبح دیگر منی نباشد یقین ۲۰ سال به خودم بدهکارم، یقین ۲۰ سال پشیمانی پشت روزهایم کمین کرده،۲۰ سال کم نیست، لااقل برای من کم نیست، و آه چه سرانجام ملال‌اوریست یک عمر بی‌ثمر بودن، یک عمر نبودن در عین بودن .

پ‌ن۲: الهی امضای خدا پای اجابت آرزوهاتون باشه!


خوشحالم، برای چشمان ذوق کرده‌ی بچه‌ها هنگام تدریس خوشحالم‌!

 با همین حسی که طعم آلوچه‌های باغ مادربزرگ را می‌دهد از کلاس بیرون می‌زنم و سنگ‌فرش‌های کنار خیابان حافظ را برای هزارمین‌بار به ذهن می‌سپارم ، روبه‌روی کتابفروشی آقای فرازمند لحظاتی می‌ایستم و ناگهان در یک تصمیم آنی خودم را وسط قفسه‌های کتابفروشی می‌یابم ، یک کتاب روی قفسه‌ها عجیب دلبری می‌کند !
پیراهن آبی گلدارم را از کمد بیرون می‌کشم ، دستانم را دور چای هل‌دار گیلانه‌ام می‌پیچم و آرام به سمت باغچه‌ی‌ کوچک حیاط قدم برمی‌دارم ؛ روی چمن‌ها می‌نشینم ، لذت آمیخته با هوای دل‌انگیز و عصرهای پاییزسان رشت میان گل‌های رنگارنگ پشت پرچین می‌پیچد و در مویرگ‌های تنم رسوخ می‌کند ، به دستانم نگاهی می‌اندازم ، این هوای دلبر جان می‌دهد برای یک عاشقانه‌ی آرام !


پـ نـ جانم برای اناربیج گیلان در می‌رود ، این از من :)


ف‌ن۱: ممنونم از آسوکای عزیز برای دعوتش :)

ف‌ن۲: به جای یه نفر دیگه بودن خیلی سخته، تمام تلاشم رو کردم مثل آسوکا آروم بنویسم هر چند بازم نشد :)

ف‌‌ن۳: تشکر از رادیو بلاگی‌ها بخاطر ایده‌ی جالبشون، ولی تاریخ انقضای چالشتون زود بود :|

ف‌ن۴: هیچ کس رو دعوت نمی‌کنم چون وقتش تموم شده :/

ف‌ن۵: با دیدن عکس‌های اناربیج و طبیعت گیلان فهمیدم آرمان شهرم میتونه اطراف گیلان هم باشه : )


خوب یادم هست از همان کودکی‌ از اینکه کسی اسمم را کج یا خلاصه کند بدم می‌آمد، مثلا همان موقع‌هایی که فرشته را از روی محبت یا صمیمیت "فری" یا بقیه از روی شوخی‌های دوستانه "فرشتو" یا "فَرو" می‌گفتند احساس خوبی نداشتم ؛ یادم نمی‌آید به فری گفتن‌ها، با وجودم دوست نداشتن، واکنش خاصی نشان داده یا گفته باشم که مرا اینگونه خطاب نکنید اما به فرو و فرشتو همیشه با شوخی یا عصبانیت واکنش نشان می‌دادم تا مبادا عادت شود و بماند، تا جایی که امروز تقریبا همه می‌دانند که نباید مرا فرشتو یا فرو خطاب کنند وگرنه ناراحتی‌ام را در پی دارد!
متاسفانه در نواحی ما تا حدود زیادی مرسوم است که اسامی اشخاص را درست ذکر نمی‌کنند و یا به عبارتی اسامی را کج می‌کنند مثلا اسم زیبای مریم را مَرو یا مریَمو و نام مبارک علی را علو خطاب می‌کنند!
دقیقا نمیدانم از کی اما فکر می‌کنم از همان زمانی که فهمیدم چقدر به نامم حساسم قانون "اسم مردم رو درست بگید" را در خانه اجرا می‌کنم، فرقی نمی‌کند فرد مقابلم چه کسی باشد پدر یا مادر یا خواهر و برادر، در هر صورت متذکر می‌شوم که اسم کسی را کج نکنید همان‌طور که دوست ندارید کسی اسم شما را کج کند، اما در طول این یکی ، دو سال به نکات جالبی هم پی بردم.
۱) اسامی خیلی از افراد کج جا افتاده است! مثلا همسایه‌ی ما سردار نام داشت (خدایش بیامرزد) اما همه او را سردارو صدا می‌کردند و پسرش جواد را جوادو، وقتی علت را جست‌جو کردم به این جواب رسیدم "خودشون (خانواده‌اش) هم بهش همین رو میگن، وقتی خودشون میگن خب مردم هم همین رو میگن"!  یا دیگری که اسمش سیامک است و از همان بدو تولد خانواده‌اش او را "سیُو" خطاب کردند و حالا هیچ کس سیامک را به زبان نمی‌آورد و حتی خیلی‌ها اسم صحیحش را نمی‌دانند! وقتی در خانواده حرمت اسامی و اشخاص حفظ نشود و خودمان برای خودمان یا نزدیکانمان احترام قائل نشویم انتظار داشتن از دیگران سخت است!

۲) دخترها و البته بیشتر پسرها در جمع‌های دوستانه اسامی دوستانشان را کج می‌کنند، مثلا محمد را ابتدا مَمَد و وقتی کمی صمیمی‌تر شدند یا برعکس بحثی بین‌ آنها پیش آمد آن را مَمَدو خطاب می‌کنند به همین طریق حسین که حسینو و حسن که حسنو یا زهرا که زَهرو و فاطمه که فاطو* خطاب می‌شوند‌ و سپس این خطاب‌ها از جمع‌های دوستانه خارج شده و وارد اجتماع می‌شود و در بسیاری از موارد برای همیشه روی فرد باقی می‌ماند. از همان ابتدا نسبت به تلفظ صحیح اسمتان واکنش نشان دهید تا گرفتار عواقب بعدی آن نشوید.
* فاطمه را هرگز فاطو خطاب نکنید، پیامبر به فاطمه و حرمت آن بسیار تاکید داشته‌اند.

۳) متاسفانه بعضی از اسامی کج بودنشان عادی شده‌ است! مثلا ممد و علو و فاطو و زهرو در جامعه‌ی ما جا افتاده‌اند و دیگر کمتر کج شده‌ی این اسامی را بد می‌دانند!
نکته: بعضی از اسامی و القاب و . در زبان عامیانه دچار فرسایش شده‌اند! مثلا کربلایی که کَل یا مشهدی که میش گفته می‌شوند یا مثلا ابراهیم که ابریم جا افتاده‌ است خارج از قاعده‌ی کج کردن هستند.


+ میلاد امام مهربونی‌ها، امام رضا(علیه‌السلام) مبارک!

 امیدوارم دلتون به لطف رضا همیشه راضی و شاد باشه :)

++ شب عیده، امشب یه نفر کنار پنجره فولاد رضا نشسته، یه نفر شیفت و گرفتار کار، یه نفر تو خونه‌اش تخت خوابیده یه نفر هم از این پهلو به اون پهلو میشه و خوابش نمی‌بره، اما این وسط یه عده چشم انتظارن، یه عده تو بیمارستان‌ها مریض دارن و دل نگرانن، یه عده هم رو تخت بیمارستان از دور زمزمه میکنن "السلام علیک یا علی‌ بن موسی الرضا المرتضی" !

دعا کنید، برای همه‌ی مریض‌ها دعا کنید که امام رضا مریض‌ها رو شفا میده!

+++ اون گوشه کنارها، کنار دعا برای همه‌ی مریض‌ها اگه شد برای مادر منم دعا کنید، مادرم امشب رو تخت یکی از همین بیمارستان‌ها بستریه.


با لبخندی اناری و نگاهی نافذ چشم به نیم‌رخم می‌دوزد ، در دلم سونامی سوماترا به پا می‌شود اما نگاهم همچنان آرام است؛ پس از لحظاتی سال‌واره می‌گوید :
_ میگن یه نفر رو هر چقدر بیشتر دوست داشته باشی بیشتر شبیه‌ش میشی!

سر می‌چرخانم.
_ کی میگه ؟
_نمیدونم! احتمالا محقق‌ها دیگه!

دل دل کردم، باید جسارت به خرج می‌دادم و می‌پرسیدم "پس چرا من کپی برابر اصل تو نشدم؟" ، نشد!
_ چرت و پرت گفتن !
_ ولی به نظر من که راست میگن، یه مدته احساس می‌کنم خیلی شبیه‌ش شدم!

بند دلم پاره شد .

+ این اهنگ رو خیلی دوست دارم ، بشنوید :)


دریافت


سال چهارم دبیرستان، در یکی از شب‌های امتحان ریاضی سخت مشغول حل تمرین بودم، بعد از نیم ساعت سر و کله زدن با یکی از سئوالات با عصبانیت دفتر تمرینم را به سمت دیگری پرتاب کرده و داد زدم" بی‌صاحاب شده حل نمیشه، انتگرال می‌گیرم حل نمیشه، مشتق می‌گیرم حل نمیشه، اتحاد میرم نمیشه، پدرم رو در اورد و حل نشد" ، چند دقیقه‌ای به حیاط رفته و قدم زدم، وقتی گمان کردم‌ کمی آرام‌تر شده‌ام دوباره به اتاق برگشته و مشغول حل سئوال شدم، ابتدا چند ثانیه با دقت به سئوال خیره شدم و بعد یک فاکتور ساده گرفتم، در کمال تعجبم سئوال به راحتی با تجزیه حل شد! به همین راحتی، نه نیازی به مشتق و انتگرال داشت و نه تمام راه‌حل‌های پیچیده‌ای که در سرم دوران می‌کرد!

+ میلاد حضرت معصومه (سلام‌الله علیها) و روز دختر به همه‌ی گل‌دخترهای نازنین مبارک⚘


تبلیغات

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دوره آربی ماندگار کوثریه انی فایل اکودیال (ecodial) منِ آبی برنامه ریزی و کنترل پروژه رضا دولت آبادی پناه دریافایل