چشم که باز کردم ساعت ۴:۴۰ صبح بود ، با خودم گفتم "خو اذون که حدود ساعت ۵، یعنی اول ماه ۵ بی الان هم رفته جلوتر حتما:| " مثل جت از جا بلند شده و به سمت اشپزخانه دویدم ، ظرف عدسی که از دیشب برای سحر زیرِ چشم کرده بودم را از یخچال بیرون کشیدم،آه از نهادم بلند شد ، ظرف یخ بسته بود و گرم شدنش طول می‌کشید، چند دقیقه‌ای روی اجاق رهایش کردم بلکه گرم شود، همزمان به حیاط رفتم، هیچ صدایی به جز صدای کولرها به گوش نمی‌رسید، دوباره برگشتم، عدس را داخل یخچال برگرداندم و بررسی‌اش کردم، هیچ چیز زود‌پزی نبود، از جا میوه‌ای سیبی بیرون کشیدم، تصمیم گرفتم برنج‌ها را خالی خالی به دست معده بسپارم، لقمه‌ی ‌اول در دهان نگذاشته به خشکی‌اش پی بردم، به ذهنم رسید که سریع سسی ساده با رب درست کنم به اندازه‌ای که فقط معده‌ام پر شود، سریع سس را پخته و سحری خوردم، قبل از بلند شدن لیوانی آب خوردم و به سمت پنجره رفتم، همچنان شهر در سکوت کامل بود، با خودم گفتم "مثل ای که خیلی هم مونده بودها، انقدر عجله کردم!" ، دوباره لیوانی اب خورده و دوری در اتاق زدم و به سمت پنجره برگشتم، همچنان سکوت، تعجب کردم "یعنی قبل از اذون نباید یه دعایی، مناجاتی چیزی پخش کنن اخه؟ اذون ساعت چنده می؟ " شک کردم، هر سال روز اول ماه مبارک کانون مهدویت اوقات شرعی ماه را برایم می‌فرستد،در پوشه‌ی عکس‌های واتساپ دنبال عکس مذکور گشته و پیدایش کردم، آه از نهادم بلند شد، اذان صبح روز دوازدهم "۴:۴۵"! یعنی تقریبا همزمان با بیدار شدن من! 
رفتم و خواهرم را بیدار کردم ؛ به زور چشم‌های بسته‌اش را باز کرده و نگاهم کرد!
_سلام [مظلومانه لبخند زدم] !
سرش را کمی از بالش بالاتر اورده و نگاهی به دور و بر انداخت، با تعجب پرسید "سلام یعنی چه؟"
_ سحری بعد از اذون خَردُمه!
_چه؟
_خو نفهمیدم، فکر کردم پنج اذونه اما پنج و ربع‌ کم بیده!
_ اشکال نداره، چون نفهمیدیه اشکال نداره!
دوباره سرش را روی بالش گذاشت و خوابید، در دلم گفتم "اصلا خوم باید مرجع‌ تقلید بشدم و خومه خلاص بکردم :| " ؛ بلند شدم، مادر را برای نماز بیدار کرده و ماجرا را گفتم، دوباره شنیدم"چون عمدی نبوده اشکال نداره!" ؛ نماز خوانده و با فکر روزه‌ی امروز خوابیدم، ساعت ۸ بیدار شدم و سایت‌ها را برای حکم روزه‌ی امروز بالا و پایین کردم، حکم "صحت روزه، بنابر احتیاط واجب بعد از ماه رمضان یک روز قضایش را بگیرد!" می‌خواندم و حرص می‌خوردم "اگه درسته خو دیگه سیچه قضاش کنم؟ اگه باطله خو دیگه سیچه امروز بگیرم؟بلند ایاووم(می‌شوم) باهاشون صبح ایرم فاتحه لااقل! ای چه بساطتیه اخه؟ !" یاد روزهای قبل افتادم، از مجموع ۱۲ روز ۱ روز را کلا خواب مانده بودم، دو روز ۱۰ دقیقه مانده به اذان بیدار شده و تند تند چند لقمه خورده بودم و کل روز از تشنگی در حال انفجار بودم، ۱ روز هم دقیقا وقتی لقمه‌ی سوم را در دهانم گذاشته بودم صدای اذان بلند شده و لقمه را دور ریخته بودم، ۱ روز به صورت احمقانه‌‌ای فقط میوه خورده بودم و عصر از گرسنگی دل‌ و روده و پهلو و کلیه‌هایم از درد جمع شده بودند، تا حدود ۱۰ شب نمی‌توانستم درست از سرِ جایم بلند شوم!؛ امروز هم که دیگر گلِ سر سبد بود، سحری بعد از اذان! رو کردم به خدا "اخه قربونت برُم او از مهمون دعوت کردنت که کل روز یه چکه آب نیدیمون ،اینم از سحری بیدار کردنت، خو لااقل یه فرشته‌ای بذار دم صبح یه لگدی بزنه بیدارمون کنه تا یه چی تو ای خندق بلا بریزیم دیگه، ای چه کاریه اخه"!

پ‌ن:
+[میخنده] _ تو هم خو یا قبل اذون افطار ایکنی یا بعد از سحر ایخری! چته می؟!" 
_ ایزنم ناقصت ایکنم‌ها . یه بار حالا همچین اتفاقی افتاد سی مسخره‌بازی تو، اصلا سی همه پیش میاد! :|

بارالها جرات ما را سر و سامان بده

بالاخره یار پسندید مرا

نامه‌های پنج‌شنبه [۹]

روز ,خو ,بیدار ,یه ,اذون ,اذان ,بعد از ,سحری بعد ,شده و ,و به ,به سمت

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ جزوه درسی امداد خودرو تهران daroshenasiB فابریک فایل کلیپهای برتربین زی زی موویز همه چیز درباره ون اینجانب ناشناس فروشگاه فایز دشتی