لقمه‌ی غذا را در دهانش می‌گذارد و بعد پقی می‌زند زیر خنده، می‌پرسم" سیچه ایخندی؟" لقمه را قورت می‌دهد و باز می‌خندد، ادامه می‌دهد.

_ گفتی قدیم و بچه‌های کوچه یاد محمود و ایوب  افتادم، محمود رو که می‌شناسی؟

_ همون که زنش حوزویه؟

_ اره همون، خودش هم تو سپاهه، الان نگاش نکن هر کی می‌بینش میگه حتما یه ده سال مدافع حرم بوده، بچه‌ که بود جنی بود سی(برای) خوش(خودش).

یه روز ظهر تو کوچه، روبروی مغازه‌ی آمیشت علی(آقا مشهدی علی) ایوب چادر سرش می‌کنه و با محمود تو کوچه قدم میزنن که مثلا دوست دختر و دوست پسرن، اون موقع‌ هم که مثل الان این چیزها مُد نبود، اگه کسی از این کارها می‌کرد و خانواده‌ها می‌فهمیدن حکمش مثل اعدام بود، خلاصه این‌ها تو کوچه بودن که از قضا بادِر(بهادر) هم میاد می‌رسه و کمین می‌کنه که ببینه اینا کین، اینا هم که بادر رو دیدن دست هم رو می‌گیرن و محمود ایوب رو می‌بوسه. همی‌طور تو کوچه قدم می‌زدن و بادِر پشت سرشون، میرن تا کوچه‌ی هزاری، بعد می‌بینن انگار بادر خسته بشو نیست، شروع می‌کنن به دویدن، بادر هم دنبالشون ، میرن تا چندتا کوچه بالاتر بادر خسته میشه و ولشون می‌کنه.

فردا اولِ ظهر بادر میره در خونه‌ی محمود، مرتضی(برادرش) در رو باز می‌کنه و بادر بهش ماجرا رو میگه، مرتضی می‌خنده میگه بادر دیشب بچه‌ها تو خونه جمع بودن و حرفت شد ،کلی مسخره‌ات کردن، اونی که چادر سرش بود ایوب بود، بچه‌ها سرکارت گذاشته بودن.

بادر هم میگه "ها، میگُم خدا دخترو همش جلوترِ محمود می‌دوه! جون خوت مرتضی ای سی(برای) کسی نگین‌ها، سوا(فردا) بچه‌ها مسخره میکنن زشته"

_ اونا هم خو گُت (گُت: بزرگ_ اینجا به معنای خیلی) سی کسی نگفتن :))


+ عمق "و لا تجسسوا" اینجا مشخص میشه :))

بارالها جرات ما را سر و سامان بده

بالاخره یار پسندید مرا

نامه‌های پنج‌شنبه [۹]

هم ,بادر ,تو ,رو ,کوچه ,محمود ,تو کوچه ,کوچه قدم ,می‌کنه و ,بادر خسته ,هم که

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سلام عربی :) هتل آپارتمان در یزد 09103321090 قشربافرهنگ اجاره روزانه آپارتمان مبله یزد بورس واقتصاد یک نویسنده ی دغدغه مند فروپاشی معجزات علمی قرآن کریم مسجدومرکزفرهنگی حضرت ولی عصرعلیه السلام بنفش ترین پآییزکِ دنیآ . :) سجاد کاظمی مدیریت آموزشی