معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را میخوانی اولین پنجشنبهی پاییزِ امسال از راه رسیده و نسیم ملایم و سرد پاییزی از لابهلای برگهای زرد صنوبر وزیدن گرفته است، نسیم ساقههای ترد و عریان علفهای وحشی حاشیهی دریاچه را به لرز وا میدارد و پرستوهای مهاجر را وادار به سفری دور و دراز میکند!
من اما اینجا، دلتنگ و بیقرار به سبزی بیجان برگها چشم دوخته و منتظر گامهای محکم پاییزم، منتظر خیابان سراسر زرد و موسیقی آرام و حزنانگیز درختان!
دیروز تمام مسیر منتهی به دریاچه را قدم زدم، از سکوت دلچسب جنگل گذشتم و چند قدمی به گفتوگوی شاد بچههای مدرسه گوش سپردم، خندههای کودکانهیشان انگار در نشاطِ گم شدهام نفسی تازه میدمید، حتی شاید اگر تنها بودم دلم میخواست ساعتی را همراهشان سپری کنم اما خاطرت لحظهای مرا رها نکرد! تو در روح و جان من آمیختهای و حاشا اگر دمی را بیتو نفس کشیده باشم!
محبوب من!
پاییز برای من غلیان زندگیست، انگار فصل میلادت حیات دوبارهی خاطرههاست؛ کنار هر درخت و با ریزش هر برگ گویی هزاران خاطره در من زنده میشود، برگ به برگ و فصل به فصل خندههایت جان میگیرد، انعکاس صدای شکستن برگها در سکوت جنگل پیچش نفسهای تو در گوش من است .
افسوس که نیستی و من هر سال ورقهای کهنهی دفترچهی قدیمی پاییزم را ورق میزنم؛ خط به خط هرم گرم نفسهایت را در بین برگهایش از برم ، خط به خط قهقهههای مردانهات در گوشم چون ناقوس کلیسایی دور به گوش میرسد، خط به خط عطر چای عصرانهات را بو میکشم .من، خط به خط در لابهلای ورقهای پاییز با تو از نو زاده میشوم .
معشوق من! تو کجایی؟ عطر خاطرات پاییزیات کلبه را دیوانه کرده؛ سر برگشتن نداری؟!
+ هر زمان از عشق پرسیدند، گفتم آه، عشق . خاطرات بیشماری پشت این افسوس بود!
درباره این سایت