گناوه_ شیراز _مشهد_ شهر دانشگاه_ مشهد_ شیراز_ گناوه . ایوان نجف عجب صفایی دارد ، کربلا عرش خدا رو زمینه . حسین! آخ از حسین . گناوه_ شیراز_ مشهد_ شهر دانشگاه!
یکی ، دوتا راه رو امتحان کرده بودم، چند سال پیش، ولی درست نشد، گفتم به دلم افتاده برم کربلا حاجت میگیرم، گفتم باید پیاده برم، اربعین، میدونم برم حاجت میگیرم، نشد، میخواستم تنها برم نذاشتن، کوتاه نیومدم، نرفتم، سال بعد کوتاه اومدم، گفتم باشه باهام بیان، پاسپورت دیر رسید، سال بعد گفتم میخوام برم گفتن پیاده نمیتونیم باید با ماشین بریم ، یه چیزهای دیگه هم گفتن، گفتم نمیام، سال بعدش هم نرفتم، گفتم باید پیاده برم، باید اولین سفرم رو پیاده برم،اصلا حسین من خواستم بیام تو نذار، نطلب تا وقتی که دوتا شرطش جور باشه.
امسال اسمم رو بدون اینکه بهم بگن نوشتن، همهی کارها رو کردن و وقتی بهم گفتن که نه راه پس داشتم و نه راه پیش! بغضم گرفته بود، پیاده نبود، تنها هم نبودم، حتی شرط سوم هم نداشت ولی قبول کردم، حالا دیگه خودمم دلم میخواد برم.
خانم همسایه هر سال خونهشون روضه داره؛ یکی دیگه از همسایهها مادرم رو اونجا دیده و بهش گفته خواب دیدم؛ خواب دیدم یه جمعیت زیادی دارن میرن خونهتون، منم رفتم، دم در یکی گفته امام حسین کوچیکهشون رو شفا داده! اون یکی گفته بزرگشون رو هم شفا داده!
معلوم نیست کربلام جور بشه، شاید با کارهای دانشگاه تداخل پیدا کنه ولی من میگم درستش میکنه؛ نکرد هم نکرد ، مهم یه چیزه، حسین شفام داده! .
+ بخدا شفام داده؛ همین الان هم شفام داده، بعد چندسال حسش میکنم.
++ شاید بعدا بیام و بهتر بنویسم، از همهی این روزهایی که گذشته؛ از قبل و بعدش ، از همه چیز! از چیزهایی که دل و ذهنم رو خورده اینروزها! از چیزهایی که به هیچکس نگفتم، نشد که بگم.
معشوق پاییزی من!
سلام!
حال که این نامه را میخوانی هنوز بوی آشرشته در فضای کلبه پراکنده است و حتی بوی گلدانِ یاس روی میز هم نتوانسته است عطر خوش آشرشته را دور کند!
بعد از پخت آش با ظرف کوچکی میان گلها و درخت گیلاس حیاط رفته و در کنار موسیقی لذت بخش گنجشکها آشرشتهای که طعم دوری میان عدس و لوبیاهایش حس میشد را مزه کردم؛ راستش را بخواهی چند سالی بود که دست و دلم به پختن آش نمیرفت، خاطرات شبهای زمستانی و کاسههای داغ آش وسط خیابان کلافهام میکرد ، میان هر قاشق تلخی دوریات در دلم میپیچید ، رشتهها مزهی دلتنگی میداد و نعناها بوی نبودنت را در کلبه میپراکند، حال اما که بعد از سالها شهامت پخت دوبارهی آش را به دست آوردهام کاش میشد ظرفی هم برای تو میفرستادم ، برای تویی که لبخندت در لذت آشرشته جاریست ، برای تویی که تمام زیباییهای دنیا را جور دیگری برایم معنا میبخشی!
بعد از خوردن آش و قدم زدن بین گلهای کوچک باغچه حالا با فنجان چای روبروی درِ چوبی کلبه نشستهام، مثل همیشه برایت شعر میخوانم و تو را در کنارم میبینم ؛ میدانی عشق چیز عجیبیست، هر ثانیه از خاطراتت را سالهاست که در لحظههایم منعکس میکند!
ای کاش میتوانستم دستت را بگیرم و از میان ورقهای خاطرات بیرون بکشم، فقط چند لحظه بودنت میتواند قرن جدیدی را در خاطراتم رقم بزند ؛ اما افسوس که زندگی همیشه شبیه قهوهی چشمان تو زیبا نیست!
معشوق پاییزی من!
در ابتدای روزهای زیبای ماه مه ، یک اردیبهشتِ بهشتی ، یک اردیبهشت پر از خندههای بهشتیت را آرزو میکنم!
+ جز کوی تو دل را نبود منزل دیگر . گیریم که بود کوی دگر ، کو دلِ دیگر؟!
پن : نامههای پنجشنبه [۵]
نگاه میکنم و ذهنم از هجوم سئوالها و جوابهای غیر ملموسشان خسته میشود، احساس کسالت میکنم. همیشه همینطور است ، وقتی برای فهمیدن موضوعی تلاش میکنم و دست آخر ناکام میمانم، وقتی که مغزم در پاسخ به سئوال ها ارور میدهد احساس کسالت میکنم!
دوباره نگاهش میکنم، باید ۶۰ را رد کرده باشد، پیر است و گرد بیماری بر چهرهاش نشسته است اما همچنان افکارش عجیب است، مثلا هنوز حاضر نیست برای راحتی خودش خلاف روش ۶۰ سالهاش عمل کند از ترس اینکه شاید فلانیها ببینند و فردا ممکن است چه بگویند؟
یا برای قِرانی پول خودش را ازرده میکند و دنیا را به کامش تلخ!
اولی ناراحتم میکند و اخری عجیب ذهنم را درگیر! دائم "برای چه؟ که چه؟" از ذهنم پاک نمیشود!
حساب و کتاب که میکنم میبینم یک جای معادلات ذهنیام جور در نمیآید، اینکه کسی در پیری و بیماری بیشتر از قبل به مادیات اهمیت بدهد را درک نمیکنم، نه اینکه بخواهم رد یا تایید یا قضاوتش کنم،نه! فقط نوع نگاهش به زندگی برایم ملموس و قابل درک نیست.
همیشه فکر میکردم آدمی در جوانی باید بیشتر حرص و طمع دنیا را داشته باشد، بیشتر باید به دنبال مال و مکنت باشد و از هیچ فرصتی برای سود بردن کوتاهی نکند، هر چقدر هم جوانتر حرص و طمع بیشتر! برعکس اما پیر که میشوی باید به پوچی اینها بیشتر برسی، از خودت بپرسی که چه؟ و بعد به مرگ فکر کنی و اینکه تمام داراییات را باید بگذاری و بروی؛ با خودت که قاعدتا نمیشود ببری، نه؟ پس تازه میفهمی که این همه دویدنها چه بیمعنی بوده است!
به نظرم منطقی هم که بخواهی ببینی همینطور است، جوان به صورت طبیعی راه درازتری تا مرگ دارد پس به مال و مکنت بیشتری برای زندگی در دنیا نیاز دارد و به طبع حرص و طمع بیشتری باید در وجودش جوانه بزند؛ پیر هم که تکلیفش مشخص است، راه مگر چقدر دراز است و چقدرش باقی مانده؟
ولی از آنجایی که دنیا طبق منطق ما نمیچرخد آدمها را که میبینی شوکه میشوی، دقیق که میشوی میبینی انگار خیلی از جوانها راحتتر میگذرند، راحتتر دست میکشند، راحتتر میبرند، اصلا بند تعلقاتش انگار سستتر است؛ برعکس پیر طناب را محکم گرفته است، چنگ میاندازد، برای ریالی قیامت میکند، دستهایش را به دور صندلی حلقه میکند که مبادا از زیر پایش تکانی بخورد، اصلا انگار مرگ را دورتر میبیند، خیلی دور و درازتر!
+ حتما شما هم از این آدمها زیاد دیدید، تا حالا به نوع نگاهشون فکر کردید؟ خب نتیجه چی شد؟
++ من از اون دستهام که به اندازهی مرگ از مرگ میترسم، خصوصا از بخش قبر! [ ترس از محیط تنگ و بسته دارم] ؛ پس منو از جوونهایی که راحت میگذرن معاف کنید!
+++ با این بیت هم به نظرم تضاد داره "در جوانی پاک بودن شیوهی پیغبریست . ورنه هر گبری به پیری می شود پرهیزگار"!
معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را میخوانی هوای کلبه به شدت سرد است، شعلههای شومینه در تکاپوی گرم و روشن کردن فضای تاریک خانه هستند؛ پاهایم را به بخاری نزدیک کرده و لحاف زرشکیام را به دور خود پیچیدهام، چایِ دم کرده در قوری گلریزم را در دست گرفته و زوزهی گرگهای آواره در کوههای شمالی را میشنوم؛ برف سنگین دیشب احتمالا راه را بر آنها بسته است!
دیروز که از فروشگاه عمانوئل بستههای گوشت اردک را به خانه میآوردم مثل همیشه قوزک پای چپم پیچ خورد و تا مرز سقوط پیش رفتم ، و بعد تمام مسیر باقی مانده را لنگلنگان و لبخند ن به یاد ایام خوب گذشته طی کردم!
یادت هست؟ آن شبی که در راه پشتی باغِ لیمو، زیرِ درختِ گل کاغذی مچ پایم پیخ خورد و نقشِ بر زمین شدم؟ نیم ساعت روی زمین زانو زده بودی و با خنده مچ پاهایم را تکان میدادی، از ترسِ اینکه مبادا خجالت بکشم خاطرهی لیز خوردنت در برفهای شاهو را در کمالِ دست و پاچلفتی بودن تعریف کردی و با تمام توان به آن خندیدی، و چه خندیدنی .
البته اعتراف میکنم که تو هرگز دروغگوی خوبی نبودی اما تلاش تو برای من، صدها دلیل در قلبم برای ستایشت فراهم کرد!
از من که بگذریم حالِ تو چطور است؟ امیدوارم در این سرمای استخوان سوز سرما نخورده باشی یا لااقل دست از لجاجت و خصومت با شربتها و سوپهای آماده کشیده باشی!
نمیخواهم فضول باشم و یا در روزهای زندگیات سرک بکشم اما کنجکاوم بدانم موجود مهربانی حوالیت هست که سوپِ شیر را با مهارتِ تمام، در حالی که خود از آن بیزار است، برایت آماده کند؟ مثلا هَمسَ . بگذریم اصلا!
معشوق پاییزی من! نمیدانم این چندمین نامهی غروب پنجشنبه است اما امیدوارم امروز شکوفههای لبخند بر صورت ماهت روییده باشد.
+ عهد ما با تو نه عهدی که تغیّر بپذیرد . بوستانیست که هرگز نزند بادِ خزانش
++ نامهی اول
این روزها حال هیچ کس خوب نیست، لبخند میزنیم اما غم از پشت نقابهای پوسیدهیمان بیرون زده است، شوخی میکنیم و درد از پشت هالهی خستگی نشسته بر قرنیههامون پیداست؛ حتی جوابِ "چطوری؟" هایمان هم دیگر مثلِ سوزِ بهمن سرد است، خوبمهایمان ناخوشیها را فریاد میکشند!
خدایمان را چسباندهایم یک گوشهی رینگ و محکم با چوب تقصیرها و تقدیرها میکوبیمش اما میدانیم آخر هم آنی که لَت و پارَش به خیابان میرسد ماییم، آنی که بینفس شده است و هیچ مسیحایی ذوق مردهاش را زنده نمیکند ماییم ، افتادهها ماییم ، خستهها ماییم ، کمآوردهها ماییم ، حتی جاماندهها هم ماییم .
سال هاست چشم دوختهایم به درهای بسته و منتظریم معجزهها در بزنند ، آخر خوانده بودیم که همیشه انتهای امید معجزهها از راه میرسند، غافل از اینکه درها را از درون قفل زدهاند و کلیدها را پشت قلههای بلند دماوند گم کردهاند .
کسی چه میداند؟ شاید معجزهها پشتِ در منتظر گشایشاند .
+ ایام فاطمیه، شهادت حضرت فاطمه زهرا(سلامالله علیها) تسلیت!
هوا خیلی خوب است، نه زمستان است و نه تابستان، بوی بهار میدهد انگار، صدای جیک جیک گنجشکهای نشسته روی شاخهی شاهتوت هم آتش لذتش را شعلهورتر میکند، خلاصه برای یک حالِ خوب، لااقل هوا مناسب است.
وارد آشپزخانه شدم، مادرم پشت ظرفشویی ایستاده است و برای خودش شعر میخواند، صورتش غمگین و ته چشمانش نم اشکی نشسته است، گفتم:
_چیه؟
_ هیچی!
_نه بخدا بگو، باز چی شده؟
_ هیچی بخدا!
نگاهش کردم، نگاهم کرد، خندید!
گفتم: پس چرا داری لالایی میخونی؟
_لالایی میخونم؟
_نمیدونم! لالایی، شَروِه، هر چی که میخونی،نخون! یه چیز شاد بخون!
به سمتِ درِ اتاق رفتم، اما نه! باز دارد شروه میخواند، همان آهنگِ حزنانگیز جنوبی! ضَرب گرفتم روی کابینت و خودم شروع به خواندن کردم:
اِشکله جونم، اِشکله ؛ اِشکله باغی، اِشکله ؛ چته بیدماغی؟ اشکله!
بیو بریم شمال ولات قالی کنیم فرش، اشکله
قوریه سرخ و سفید، مَنقلِ پُر تَش، اشکله . "
خندید، هر کاری کردم که همراهی کند، نکرد، میگفت" بلد نیستم"!
برگشتهام به اتاق، مادر هنوز در آشپزخانه است و باز صدای شروه خواندنش میآید.
+ تولد یکی از دوستانم در راه است، به رمانهای عاشقانهی اینترنتی خیلی علاقهدارد!
رمانی که تم عاشقانه داشته باشد (که برایش جذاب باشد) ولی مثل رمانهای آبکی اینترنتی نباشد و خلاصه حرفی برای گفتن داشته باشد سراغ دارید؟ ( جیب ما را هم در نظر بگیرید لطفا:دی )
++ ناامیدی سایه پهن کرده است وسط زندگیام، نفسگیرم کرده است؛ اما هنوز هم باریکههای نور را دوست دارم!
هنوز هم موقع دیدن میوهی پیوندی وسط آن همه پرتقال معمولی، شکستن تخممرغ دو زرده، دیدن قاصدکی کنار پنجره یا سرخ شدن آسمان هنگام غروب دعا میکنم، نمیدانم اعتقاد و امیدش از کجا آمده است اما من هنوز هم گاهی به همین شعلههای کوچک امید میبندم!
چند روزی هست که خبر گم شدن دوربینِ فیلمبرداریشان پیچیده ، همسایهی تقریبا جدیدمان را میگویم ، گویا دوربین در خانه و جایی جلوی دید قرار داشته است و کسی آمده و برده است! البته همهی اینها را خودش میگوید؛ میگوید که دوربین کنار تلویزیون بوده است و حالا نیست ، تمام سوراخ سُمبههای خانه را زیر و رو کرده است ولی دریغ ، پول نقد هم در خانه داشته است اما حتما محترم وقت پیدا کردن آنها را نداشته و فقط دوربین را برداشته و متواری شده است!
دیروز خانم همسایه گفته بود که دوبار خودم و یکبار یکی از بستگان فال زدهایم و گفتهاند که کار یکی از همسایههاست، پسری چارشانه با چشمهای ریز!
بعدتر به خواهرم گفته بود که خانم یا شاید هم آقای فالگیر گفته است که در جمع همسایههایت بگو که میخواهم انگشتنگاری کنم تا هر کسی هست بترسد و خودش دوربین را پس بیاورد ، میپرسم "چرا اینها را به تو گفت؟" میگوید "خودش گفته است که من به شما اعتماد دارم! حتی به شوهرم گفتهام اگر قرار شد سفری برویم کلید خانه را بسپاریم دست خانوادهی آقای ع!"، مادر میگوید" اِی والا بگین نه، بگین دخیل سرت"!
میگویم حالا این ماجرا را به هر کسی گفته است یک "من به شما اعتماد دارم" هم تَنگ حرفهایش چسبانده ، ولی در حقیقت ذهنش به سمت همهی همسایهها رفته است، همانطوری که الان ذهن ما دنبال پسر چهارشانهی چشم ریز است! سرِ اخر هم دوربین زیر مبل پیدا میشود و ماجرا فراموش میشود.
بعد فکر میکنم به گمانهایی که در مغز تکتک افراد مطلع از ماجرا خصوصا خودِ خانم و آقای همسایه نقش بسته است، میپرسم "واللهِ الان گناه این ظن و گمونها گردن کیه؟ خدا نگذره از این فالگیرها که گناه روی گناه همه میذارن، خب لامصب اگر میدونی کیه خب بگو اگر نمیدونی مرض داری آدرس میگی؟"
مادر هم میگوید "الف (یکی از همسایهها) هم ناراحت بود ، گویا به اونها هم گفته که از شما دلخورم چون موقع خرید خونه از شما پرسیدم چطور محلهایه؟ گفتید محلهی خوبیه و ما راضی هستیم!! . شاید هم بگن کار پسر اونهاست ،والا پسر اونها که چشمهاش همین قده [اندازهی بزرگی را با دستش نشان میدهد] " به مادر میگویم "خوب نیست گمون اینجوری میزنیدها" !
مادر میرود و من میمانم و ذهن افسار گسیختهای که در حال بررسی ریز و درشتی چشم پسران همسایه است .
+ [ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثِیرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ]
ای کسانی که این ایمان آوردهاید ، از بسیاری گمانها اجتناب کنید ، زیرا بعضی گمانها گناه است! (حجرات/۱۲)
کسی چه میداند؟ شاید بیست و یک سالگی تحویل چندین رویا باشد!
شاید قرار است ناقوس رسیدنها بعد از این همه نرسیدن به صدا در بیاید، شاید ساعت شنی اینبار بخواهد ساعتهای ۲۱ سالگی را بشمارد برای بلند شدنها، رسیدنها، وصله زدنها یا حتی از نو شروع کردنها.
کسی چه میداند؟ شاید بیست و یک سالگی قرار است تحویل چندین رویا باشد . [امیدوار چنانم که کار بسته برآید.]
+ اولین کسایی که تولدم رو تبریک گفتن رفقای بلاگر بودن، چی بگم الان؟ تو دلِ زمستون دمتون گرم :)
++ امروز خودم رو برداشتم و تو یخبندون زمستون بردم لبِ ساحل، قدم زدم، یه اسپرسو خودم رو مهمون کردم و دلِ سیر( البته ما که سیری نداریم) آفتابِ دلبرِ عصر و غروب یک بهمن ماه رو، رو به خلیج تماشا کردم، چه صحنهی جذابی بود :)
+++ بین خودمون باشه ولی امروز تو کتابفروشی فهمیدم که من یه رگ پنهان اصفهانی هم دارم ، خلاصه "حالِدون چطورِس؟" :دی
++++ قبل از هر کامنتی، لطفا یک دقیقه از اون وسطهای قلبتون برام دعای خیر کنید، دعا اثر داره :)
+++++ یک دوستِ بلاگری ماه تولدش گفت " برید ماه سلطنت خودتون بیاید"، خواستم بگم ما که سلطنت نمیکنیم ولی به هر حال ماه سلطنت بهمنیها شروع شده :))
++++++ زنگ زده بود که بیا در حیاط کتابات رو بیارم، در رو که باز کردم دوتایی در حیاط بودن و تولدت مبارک رو میخوندن، از دیدن کیک و کلاه شکه شدم،آخه انتظارش رو نداشتم، گفتم اگه همهی کتاب درسیهای دنیا اینطوری بود خیلی خوب میشد:)) ( خودم از کیکه نمیتونم بخورم :| )
عنوان: من زنم، زنِ زمستون . زنِ شعرای پریشون
رو تنم زخم یه غربت . تو چشام هوای بارون
صبح که بیدار شدم گفتم برم سارا رو بیدار کنم و باهاش امتحان ریاضی بخونم، دیشب بهش گفته بودم خودش بخونه که صبح ازش امتحان بگیرم، گفتم زودی درسهای سارا تموم بشه خودم بشینم درس بخونم، بعدش برم حمام بعدش هم باشگاه و باز دوباره درس!
بیدارش کردم فهمیدم جاشو خیس کرده! بردمش حمام، یه چند صفحه براش امتحان در اوردم که حل کنه زنگ زدن گفتن سبحان رو برید بیارید، زن عموی مامانش مرده میخوان برن فاتحه، سبحان رو اوردم و خوابش کردم شده بود ۱۰/۵؛ چند صفحه دوباره با سارا ریاضی خوندم دوباره سبحان بیدار شد، یه دستم جغجغه برای سبحان ت میداد و یه دستم با سارا ریاضی میخوند.
گریه کرد دادم به مامانم و سارا رو بردم تو آشپزخونه ریاضی بخونه همزمان هم ناهارش رو درست کنم، از یه طرف برنج دم میکردم و مرغ سرخ میکردم از یه طرف ریاضی میگفتم.
غذا رو تقریبا حاضر کردم و دوباره با سارا ریاضی، بعد بهش ناهار دادم و لباس تنش کردم و فرستادمش مدرسه. سبحان هم تازه احمد بهش شیر داد و خوابش کرد.
تازه اومدم دراز بکشم که مامانم میگه نماز بخون بریم تشک و قالی و موکتی که سارا خیس کرده رو ببریم تو حیاط حلال کنیم.
حالا من موندم با چیزهایی که باید بشوریم، حمامی که نرفتم، باشگاهی که ساعت ۳ باید برم، ناهاری که هنوز درست نکردیم و تازه گذاشتیم روی اجاق و سبحانی که چند دقیقهی دیگه دوباره بیدار میشه. و درس و درس و درسی که هر کاری میکنم بهش نمیرسم و از استرسش دارم دق میکنم بخدا!
دلم میخواد داد بزنم، گریه کنم، جیغ بکشم، دعوا کنم، نق بزنم، سر کی؟ نمیدونم! حاصل همهی این سردرگمی و خستگی و اضطراب و استرس فقط میشه بغضی که هی نگهش میدارم و بعد کمکم میشه اشک.
از تمام این ۵،۶ ماه گذشته خستهام،بخدا دیگه نا ندارم، شب تا صبح فکر میکنم که چطوری شرایطم رو مدیریت کنم و اخرش هم به هیچ نتیجهای نمیرسم و دوباره مثل دیروز میگذره!
یعنی لعنت به روزهایی که نمیگذره، لعنت به دنیایی که کج کرده.
+ فاتحه حتما ۳ تا ۷_۸ روز طول میکشه و سبحان هر روز میاد، سارا همچنان تا اخر هفته امتحان داره؛ من چه نوع گلی به سرم بگیرم که خوب باشه اخه؟
یعنی هر روزی که سبحان میاد دیگه اخر شبش هر کسی عین جنازه میافته و میخوابه، بدتر از همه منم که از وقتی میاد روی پام یا بغلمه تا وقتی که بره!
برای دخترش خواستگار آمده بود، گویا خودش هم راضی بود اما دختر و پدرش نه!
رو کرد سمت "ص" و گفت "تو باهاش حرف بزن بلکه راضی بشه" !
"ص" هم بلند شد و رفت!
وقتی برگشت پرسیدن چه خبر؟ چکار کردی؟ ، گفت :
《 پسره ۳۰ و خردهای سالشه، یه بار قبلا ازدواج کرده و یکی، دوتا بچه داره ولی پولداره، خونه داره، ماشین داره، کار داره، همه چی داره، بهش گفتم واسه چی میگی نه؟ نکبت گرفتَتِت مگه؟ یه مرد باید خونه و پول داشته باشه که داره، چی میخوای دیگه؟!" همهی اینها را وقتی"ز" برایم تکرار میکرد از تعجب دهانم مثل تمساح باز مانده بود، گفتم " میگم خدایی این《ص》چی تو مغزشه؟ اصلا مغز داره؟ نمیگم پول مهم نیستا، هست، خیلی هم هست، هر کی هم میگه نیست حرف بیخود زده، ولی همه چی نیست؛ اخه یه دختره ۱۹،۲۰ ساله که مجبور به ازدواج نیست مگه مغزش رو خر گاز زده که بره زنِ یه مردِ بچهدار که ۱۳،۱۴ سال هم از خودش بزرگتره بشه؟ مرده الان دنبال یه زن پخته است که بتونه برای بچههاش مادری کنه و برای خودش خونهداری، یه دختر ۱۹ ساله که تازه اول چلچلیِ جوونیشه چرا باید بره وسط همچین زندگی؟
یعنی خاک تو سرش با این راهنمایی دادنش، خدا کنه لااقل دختره خودش انقدر عقل داشته باشه که با طناب اینا تو چاه نره!"
+ دختره ازدوج کرد، الان هم دوتا بچه داره؛ ولی نه با اون مرد، با پسری که ۴،۵ سال ازش بزرگتره و الحمدلله راضیه :)
++ درسته که ازدواج مثل یه هندونهی نشکسته است اما، سعی کنیم درست انتخاب کنیم تا یه عمر افسوس یه "آره" یا "نه" رو نخوریم!
نه دلِ بی عقل به درد میخوره و نه عقلِ بی دل، میلیونها نفر هستند که دارن چوب همین انتخابهای بیعقل یا بیدل رو میخورن بخدا!
قرار بود من» در حافظیه ی شیراز باشم ؛ تو با قطاری از مسکو بیایی!
شبی خوش از بهار و باد و باران! شاید ساقدوشی مست از پاریس برایمان شرابی گس، عطری دلاویز، کمی هم لبخند زیتون بیاورد.
باز یادم میآید ، قرار بود، انگشتری از غزل های حافظ به دستت کنم و با فالی سرخ شعر زندگی را با هم آغاز کنیم!
چه کنیم!
در هر سه کشور انقلاب شد!
بر روسیه، سرخ ها حاکم شدند.
در فرانسه، عاشقان، سر بر گیوتین دادند.
و در ایران؟ البته که می دانی چه شد!
سالهاست که تو در کلیسای سن پترزبورگ هر یکشنبه، شمعی از دلتنگیهایت را به آتش میکِشی و من در سقاخانهی محلّمان نان و ماستی، نذرِ عاشقانِ گمنام میکنم!
عزیزم!
به هم برسیم یا نه، مهمّ نیست، خدا کند دوباره در هیچ کشوری انقلاب نشود! .
"حجت فرهنگدوست"
《متنهای کپی شده》
+ سالِ نوی میلادی به همهی هموطنان عزیز، خصوصا سلبریتیهایی که عکسهاشون با درخت کریسمس رو هی تو چش و چال ملت میکنن، مبارک!
++ از برنامههای آیندهام اینه که یه سالِ نوی میلادی رو تو جلفای اصفهان، کلیسای مریم مقدس تبریز و محلهی ارامنهی تهران باشم و سالهای بعد هم کشورهای خارجی که کریسمس رو باشکوه برگزار میکنن!
یه جشن جهانی تو زمستون و برف باید خیلی دیدنی باشه :)
من دختر زمستانم، معشوقهی باران!
در رگهایم برف جاریست و استخوانهایم تکههای محکم یخ!
من دختر زمستانم!
ماهِ عسلم بهمن است و آرمان شهرم قطب ، ریههایم بوی سرما میدهد و خوابهایم از تگرگِ زمستان لبریز!
من دختر زمستانم!
دستانم بوی لیمو میدهد و موهایم پرتقال ، در چشمانم بنفشه تکثیر میشود و لبهایم با سرخی انار رقیب!
من دختر زمستانم!
پُرَم از خاطرات ماهی کباب شده و سیبزمینیهای کوچک زیرِ چاله ، سرخی آتش بخاری ، نجواهای عاشقانه کنار آشرشته ، صورت سرخ شده با لبو و بوی ذرت بلال شده، داغی چای و عطر قهوه !
من دخترِ زمستانم، دخترِ سرما ، معشوقهی باران .
+ زمستون مبارک !
از وسط خیابون رد میشدم که صدای آهنگ میخ شد توی سرم، درد شد توی دلم، داغ شد روی سینهام، نفسام انگار سخت بالا میاومد، تند تند پلک میزدم بلکه اشکام نریزه ولی نمیشد، آدم مگه چقدر میتونه به روی خودش نیاره؟چقدر میتونه تحمل کنه؟
آدم یه جاهایی کم میاره، میشه عین یه ظرف لبریز که با یه تلنگر سر میره، با یه اخم بغض میکنه، داد میکشه ، گریه میکنه. اصلا چرا حواسمون به دل آدمها نیست؟ چرا وقتی میریم به اونهایی که میمونن فکر نمیکنیم؟
رفتن و دل کندن شاید آسون باشه ولی موندن مرد میخواد، سوختن و ساختن اهل میخواد، اگه یه روزی یه جایی خواستید عزیزاتون رو ول کنید و برید یادتون باشه وقتی برگردید خبری از همون آدمهای سابق نیست، وقتی برگردید دیگه جای خالیتون پُر نمیشه، میشین یکی عین ما ؛ بارها گفتم "یه جوری رفت که دیگه حتی اگه خودش هم برگرده نمیتونه جاش رو پر کنه، اخه میدونی من به نبودنش عادت کردم، به کم داشتنش عادت کردم، به لنگ زدن خوشیهام عادت کردم، به بغض وسط خوشیهام عادت کردم، من به جای خالیش عادت کردم."
یادتون باشه قبل رفتن پشت سرتون رو خوب نگاه کنید ببینید برای کی یا چی ، چیها یا کیها رو ول میکنید، خوب ببینید چیها رو از دست میدید و چیها رو به دست میارید، ارزشش رو داره؟ اگه ارزشش رو داشت به سلامت!
+ بدون تو چیا کشیدم من . خوشی ولی خوشی ندیدم من
تو اول مسیر خوشبختی. ته دنیا رسیدم من
.
صدام کن، صدای تو لالایی بچگیمه، صدام کن!
.
نمیشه، مگه میگذره آدم از اونی که زندگیشه
مگه ریشه از زردی ساقههاش خسته میشه؟ نمیشه!
++ میدونید اونی که میره سعی میکنه تو یه جای جدید، یه زندگی جدید، یه آدم جدید از نو بسازه، ولی اونی که میمونه با همون چیزهایی که مونده خراب میشه، درست مثل یه خونهی کاهگلی قدیمی که هر چند وقت یکبار یه تیکهاش فرو میریزه و بعد. یه روزی میرسه که دیگه هیچ چی ازش باقی نمیمونه.
به قول معروف " هیچکی بعد هیچکی نمرده ولی خیلیها بعد از خیلیها زندگی نکردن"!
مغزم یک ایالت جداست، یک امپراطوری مستقل و خودکامه !
خودم بارها دیدهام که جنگجویانش در سکوت مرگبار اتاق به پیکار با هم برخاستهاند و هم را متلاشی کردهاند، نبردی آنچنان سخت و طاقتفرسا که جنگ گلادیاتورها هم در مقابلش بازیچهی احمقانهیست؛ قاضی سنگدلی هم دارد که مدام میپرسد و حکمهای عجیبگونه میدهد، مثلا همین چند روز پیش برای دادی از روی عصبانیت اعصابِ متشنجم را به رگبار بست!
دخترکی تخس، بهانهگیر و زودرنج هم گاهی حوالی سلولهای میانی پیدا میشود، از دخترکِ رویِ مخ همین بس که نیمه شبِ زمستانی هوس بستنی یا قهوه میکند و بیخیال هم نمیشود، مدام پاهای کوچکش را به حوصلهی شیشهایم میکوبد و در و دیوارش را ترک میاندازد!
بارها به او متذکر شدهام که خیابانهای تاریکِ شب برای پرسه زدنهای دخترکی تنها خطرناک است، ولی گویا به جای دخترک بزرگتری که حسرت قدم زدنهای شبانه را در دل پنهان کرده است، او هر شب سرِ قدم زدن دارد، همین دیشب بود که لجوجانه سه و نیم نصف شب از خیابان مخچه تا انتهای کوچهی بصلالنخاع را قدم زد، روی پل مغزی چند دقیقهای ایستاد و "لالا کن روی زانوی شقایق." را چهچهه ن خواند، دستِ آخر هم حوالی گلِ رز قدیمی گم شد، وقتی پیدایش کردم از ترس به ساقهی نازک رز تکیه داده بود و گریه میکرد!
دخترک البته بیشتر اوقات تنها نیست، پسرکی بازیگوش و گاهاً زبان نفهم هم در همان حوالیست که صدای فریادهای وحشیانهاش کل ایالت مُخستان را برمیدارد و انعکاسش پردهی گوشهایم را به لرزه میاندازد، تمام مردم ایالت شاهد بودهاند که گاه تا مرز جنون مرا کشانده است، مثلا ۲۰ آبان دعوای بزرگی با هم داشتیم و دست آخر سیلی محکمی به گوشش نواختم که تا روزها قهر کرده و پنهان شده بود.
القصه که گاه آنقدر از این سرزمین خود مختارِ هرج و مرج بیزار میشوم که دلم میخواهد سرم را بشکافم ، سرزمینش را بیرون بکشم و میانِ شنهای بیابان آفریقا یا صحرای نوادا پرتابش کنم تا بلکه از گرسنگی تلف، و یا حتی خوراک یوزهای وحشی شود .
میگفت:
پدرم خدا بیامرز نظامی بود، از اون آدمهای مهربونِ کم حرف ولی جدی که کمتر کسی لبخند یا حتی اخمش رو دیده بود.
اون موقعها ،حدودهای سال تولد خودت یا حتی قبلتر، دانشگاه قبول شدن مثل الان نبود، کمتر کسی دانشگاه قبول میشد تازه اونم سراسری!
خواهرم که قبول شد رفتیم پیش بابا و گفتیم "بابا زینب دانشگاه قبول شده"، یه نگاه به خواهرم کرد و گفت "چی قبول شدی بابا؟" زینب سرش پایین بود، انگاری خجالت میکشید به بابا نگاه کنه ، آروم گفت "پزشکی"؛ هنوز یادمه ، نشسته بود تو پذیرایی ، اشک توی چشماش جمع شد ، بلند شد سرِ زینب رو بوسید " بابا هر جا رفتی و هر چیزی شدی فقط آدم به درد بخوری باش"!
خبر پزشکی قبول شدن زینب که تو فامیل پیچید بابام گوسفند سر برید و تا دو شب به اقوام ولیمه داد .
میدونی! بابام که رفت حس کردم مثل یه کوه بودم که خاک شده؛ بعدِ اون بود که تازه فهمیدم کوه من نبودم، بابایی بود که پشتم بود .!
+ زینب الان فوق تخصصه، هم خیّره و هم گاهی بیمار رایگان ویزیت میکنه برای شادی روح پدرش. نمیدونم این از خوبیهای اولاد صالحه یا پدر صالح!
عنوان: کوه در شب چه شکوهی دارد . خرم آن جلگه که کوهی دارد!
سلام مـوى سپیدم خوش آمدی به سـرم
رسیدهای که بگویی چقدر خونجگرم
تو را در آینه دیدم شناختم اما
مرا در آینه دیدی؟ چه آمده به سرم
خبر برای من آوردهای که پیر شدی
خبر برای تو آوردهام که با خبرم
به هر دری که زدم بسته بود باور کن
نوشتهاند به پیشانیم که در به درم
بهار بود و به بهمن کشید و رفت که رفت
از آن به بعد کمی تیر میکشد کمرم
"علی فرزانه موحد"
+ تو یه تصمیم شک دارم، نمیدونم چی درسته و چی غلط، شما تو این شرایط چکار میکنید که به راهحل برسید؟
++ موی سپید را فلکم رایگان نداد . این رشته را به نقد جوانی خریدهام (رهی معیری)
+++ فکر کنم پیر شدم دیگه، تا حالا سهتا موی سفید توی موهام پیدا کردم، هر چند الان دیگه نیست (نیستش کردم یعنی) :)
لقمهی غذا را در دهانش میگذارد و بعد پقی میزند زیر خنده، میپرسم" سیچه ایخندی؟" لقمه را قورت میدهد و باز میخندد، ادامه میدهد.
_ گفتی قدیم و بچههای کوچه یاد محمود و ایوب افتادم، محمود رو که میشناسی؟
_ همون که زنش حوزویه؟
_ اره همون، خودش هم تو سپاهه، الان نگاش نکن هر کی میبینش میگه حتما یه ده سال مدافع حرم بوده، بچه که بود جنی بود سی(برای) خوش(خودش).
یه روز ظهر تو کوچه، روبروی مغازهی آمیشت علی(آقا مشهدی علی) ایوب چادر سرش میکنه و با محمود تو کوچه قدم میزنن که مثلا دوست دختر و دوست پسرن، اون موقع هم که مثل الان این چیزها مُد نبود، اگه کسی از این کارها میکرد و خانوادهها میفهمیدن حکمش مثل اعدام بود، خلاصه اینها تو کوچه بودن که از قضا بادِر(بهادر) هم میاد میرسه و کمین میکنه که ببینه اینا کین، اینا هم که بادر رو دیدن دست هم رو میگیرن و محمود ایوب رو میبوسه. همیطور تو کوچه قدم میزدن و بادِر پشت سرشون، میرن تا کوچهی هزاری، بعد میبینن انگار بادر خسته بشو نیست، شروع میکنن به دویدن، بادر هم دنبالشون ، میرن تا چندتا کوچه بالاتر بادر خسته میشه و ولشون میکنه.
فردا اولِ ظهر بادر میره در خونهی محمود، مرتضی(برادرش) در رو باز میکنه و بادر بهش ماجرا رو میگه، مرتضی میخنده میگه بادر دیشب بچهها تو خونه جمع بودن و حرفت شد ،کلی مسخرهات کردن، اونی که چادر سرش بود ایوب بود، بچهها سرکارت گذاشته بودن.
بادر هم میگه "ها، میگُم خدا دخترو همش جلوترِ محمود میدوه! جون خوت مرتضی ای سی(برای) کسی نگینها، سوا(فردا) بچهها مسخره میکنن زشته"
_ اونا هم خو گُت (گُت: بزرگ_ اینجا به معنای خیلی) سی کسی نگفتن :))
+ عمق "و لا تجسسوا" اینجا مشخص میشه :))
گفتم :
_ زندگی به من خیلی بدهکاره، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی.
_ نگو زندگی به من بدهکاره، بگو من از دنیا طلبکارم و حقم رو از دنیا پس میگیرم!
_ چه فرقی میکنه؟ منم همین رو گفتم دیگه!
_ د نه د ، شکلش یکیه ولی اصلش نه؛ دنیا اگه تا آخر عمر هم بهت بدهکار باشه نمیاد دو دستی بهت پسش بده، این تویی که باید بری و خِفتش کنی و حقت رو ازش پس بگیری، پس نگو اون بدهکاره بگو من طلبکارم [میخنده] تازه اگه با شَرخَر بری سراغش هنوز بهتره!
+ راست میگه، واژهها جادوگرن، طلبکار یه نوع گستاخی و جنگندگی برای پس گرفتن همراهش داره ولی بدهکار یه نوع مظلومیت ناعادلانه!
++ خیلی متشکرم از تمام دوستانی که تو مشاعره شرکت کردند؛ انشاءالله تو خوشیهاتون جبران کنم :)) بازم مشاعره میذاریم، حسابی چسبید :)
+++ شاعر میگه: جوانی هم بهاری بود و . بُز توش گشت .
+ ثریا شاهده چقدر اون روز ،بوشهر، برای این سرِ مزاحم که یه دفعه تو کادرم سبز شد حرص خوردم :)
++ امروز، بعد از بارونِ دمِ صبح :)
بارونه، اولین بارون ۹۷ ، تا امروز فقط یکبار مثل این بارون رو دیدم اونم شبی بود که لیمر وحشتناک بود، در و پنجرهها میلرزید،برقها رفته بود و خواهرم از ترس قران میخوند، شب ترسناکی بود بیشتر از این جهت که یه مسافر هم تو راه داشتیم!
امروز صبحِ روشن یه دفعه شب شد، برق کوچه رفت و تیر چراغ برق خاموش شد، تا حالا همچین هوایی رو ندیده بودم، اول ابر بعد باد و گرد و خاک و بالاخره بارون، به قول ما "بارونِ هوفِ ریز"
انگار بالاخره برکت داره سرازیر میشه به سمت بوشهر، انگار دوباره نفس داره برمیگرده به این مردم :)
+ بِزَه بارون دلُم خینه دوباره .
روز بزرگداشت حضرت حافظ رو گرامی میدارم (فرشته هستم گویندهی خبر ساعت 15 :D)
شعر زیر تفألی بود که چند وقت پیش به حافظ زدم و عمیقا به دلم نشست :)
+ پیشاپیش بخاطر صدای گرفتهام عذرخواهی میکنم، بخاطر سرما خوردگی دیشب زیر سِرُم بودم.
++ دوست داشتید میتونید ابیاتی از حافظ که دوست دارید رو تو نظرات بنویسید یا حتیتر اگه دوست داشتید میتونیم فال هم بزنیم، نیت از شما تفألش از من :)
دزیره داستان یک زندگیست، زندگیای پر از فراز و نشیب با غمها و شادیهای نه ، عاشقانه ، مادرانه و . وطنپرستانه !
دزیره یک قصه یا افسانه نیست یک ملکه است ، ملکهی سوئد و نروژ که داستان زندگیش را هنرمندانه، لذتبخش و گیرا روایت میکند.
من در وسط تابستان همراه اوژنی قدم به روزهای پاییزی نهادم، زیر درختهای شاه بلوط نشستم، در بهار روی نیمکت چوبی سپید باغ یا از پشت پنجرهی اتاق به باغچهی پر از گلهای سرخ خیره شدم، همراه اوژنی از فرانسه رفتم و باز برگشتم، با تمام غمهای دزیره و ژانباتیست و ناپلئون و ژوفین غمگین شدم و با احساسات میهن پرستانهیشان غلیان غیرت را در رگهایم احساس کردم.
برای یک جمله بارها اشک ریختم "به هنگام این مراسم، در تمام فرانسه فقط یک نفر دیگر همانند من احساس تنهایی و اندوه خواهد کرد، آن هم ناپلئون است".
و با چند جمله عشق و دلدادگی را در شریانهایم احساس کردم "اگر فکر میکنی به صلاح تو و اسکار است از من جدا شو و با یک پرنس ازدواج کن، بله تردید نکن ژان باتیست اما به یک شرط." !
دزیره از صبح تا نیمه شبهای گرم تابستون، وسط بیبرقی و شرشر عرق من را میخکوب خود کرده بود ؛ ۷۲۰ صفحه لذت همراه تکتک ورقهای کتاب بود.
+ آهنگ محسن چاووشی رو هم بشنوید "من ناپلئون تو دزیره ."
++ روزهای پاییز فرصت خوبیه برای دزیره، اگه من بخوام از ۲۰ بهش نمره بدم بهحق ۲۰ میدم.
خوندن این رمان فوقالعاده رو حتما بهتون پیشنهاد میکنم :)
پند اخلاقی: مثل ناپلئون نباشید :)
پستهایتان را می خوانم و گاهی برایتان شاد و گاه غمگین میشوم،با اطرافیانم حرف میزنم و میخندم اما تلخی این روزها مقابل چشمانم دور نمیشود، عجیب روزهای گندی دارم،تو گویی مشکلات چون مسلسلی به رگبارم میبندد و تنِ خستهام را بیجانتر میکند،زخمیام،زخمیِ زخمهای روزگار! چه برای پاییز میدیدم و چه شد.
۱۸ روز پیش(که البته ما ۵ روز پیش فهمیدیم) برادرم جدا شد، انقدر ناگهانی و شوکه کننده بود که حتی فرصت ریختن اشکهایمان را هم پیدا نکردیم، چه برسد به باز وساطتت و پادرمیانی و .
حالا چند روزیست که سارا با ما زندگی میکند و سبحان فعلا ش!
گلِ شادم هر روز پژمردهتر و افسردهتر میشود،به چشم میبینم که گلم هر روز پژمردهتر از دیروز میشود، تمام سعیاش را میکند که گریه نکند،بخندد و به روی خودش نیاورد تا مادرم بیشتر ازرده نشود و پدرم بویی از ماجرا نبرد اما من میبینم که گوشهگیرتر و ساکتتر شده، شیطنتهایش که قبلا به تنهایی کرهای را به آتش میکشید حالا به وسعت یک خانه هم نیست.
روزی هزار بار از خودم میپرسم چه گِلی به سر بریزم و اخر به جز گریه به هیچ نتیجهای نمیرسم،تلاش هیچ کداممان نتیجهی خاصی ندارد ، دلش برای مادر و برادر ۳ماههاش تنگ میشود، عمق چشمان و قلب کوچکش غم خانه کرده و انگار فعلا قصد رفتن ندارد ؛ از طرف دیگر اشکهای هر روزهی مادرم هم هست، هر چه میگویم اثری ندارد،البته حق هم دارد زندگی پسرش از هم پاشیده و نوهاش میان چند زندگی سرگردان است،چهارشنبه تا جمعه کنار مادر و شنبه تا چهارشنبه خانهی پدربزرگ!
برادرم هم پیرتر شده، هر روز برای ناهار و گاهی برای شام میآید، میخندد و خاطره تعریف میکند و رفتارش مثل سابق است اما چشمانش و موهای سفید نشسته بر شقیقهاش مثل گذشته نیست، ۳۲ ساله است ولی دردهایش خیلی بیشتر از ۳۰ سال خودنمایی میکند.
+ با بچهها سروکار دارید؟ برای روحیهی سارا راهی به ذهنتون میرسه؟
1) ۵ یا ۶ ساله بودم که برادر بزرگم راهی سربازی شد، آن روزها هر سربازی را در هر کجا میدیدم با ذوق فریاد میکشیدم "دوستِ عباس" آخر در خیالهای کودکانهام همهی سربازها همدیگر را میشناختند و با هم رفیق بودند، چندین سال بعد برادر دیگرم راهی سربازی شد،با وجود اینکه بزرگتر شده بودم ولی گویا ضمیر ناخودآگاهم نمیخواست واقعیت را بپذیرد. حالا ۱۴، ۱۵ سال از آن روزها میگذرد ولی انگار هنوز هم در ضمیر ناخودآگاهم ثبت است که همهی سربازها دوستان عباساند!
از معایب یا شاید هم مزایای برادر داشتن همین است، به صورت اتوماتیک همذات پنداری میکنی و میسوزی و درد میکشی و اشک میریزی برای پسری که نمیشناسی چون در اعماق وجودت خواهرانگی غلیان میکند،هی با خودت میگویی"برادرِ من یا برادر یکی دیگه چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که یه خواهر بیبرادر شده، آخ بمیرم برای خواهری که بیبرادر شده."
2) سالها قبل میان همسن و سالانم شعاری مد شد که آن روزها خفن و لاکچری بود و بچهها با آن ژست بزرگسالی میگرفتند "به سلامتی سه تن، سرباز و ناموس و وطن"
نمیدانم شعار مذکور جاهای دیگر هم رونق گرفته بود یا نه ولی شنبه میان عکسهای جنایت اهواز پر بود از سرباز،سربازانی از نسل همان شعار مد شده!
آن روز دیدم که شعرهای بچگی در عمق جانشان اثر کرده بود، انقدر که میان هیاهوی اهواز همهیشان جوانمردانه . فداکارانه زمزمه میکردند "به سلامتی دو تن، ناموس و وطن ."
3) ایران اینترنشنال ۳۱ شهریور ،سالروز آغاز جنگ، سخنرانی رئیس گروهک الاحوازیه،از مسئولان حملهی تروریستی اهواز، را پخش کرد.
بیبیسی دلش نیامد از واژهی"تروریست" برای جنایت اهواز استفاده کند.
منوتو هم شب اعلام نتایج انتخابات ریاست جمهوری ویژه برنامه داشت با حضور حسن شریعتمداری و ۳ خائنِ وطنفروش دیگر عین خودش + یک رومهنگار عراقی مدافع دفاع مقدس و امام خمینی!
شریعتمداری آن شب وسط اراجیفش یک جمله گفت که تا مغز استخوانم تیر کشید "اون نوجوونها و جوونهایی که رفتن جنگ با حرفهای خمینی احساساتی شده بودن و خودشون رو به کشتن دادن ."!(نقل به مضمون)
خلاصه بگویم، بعضیها خوب در روزهای حساس خودشان را نشان میدهند.
پیرمردی وسط روضهی ما گفت حسین
من نگفتم ولی ارباب مرا هم بخشید
پن۱: ای اهل حرم میر و علمدار نیامد. ابالفضل نیامد .
پن۲: چند شب پیش مداحِ هیئت سر کوچه داشت شادمهر میخوند " تو میگی یه وقتها گاهی پیش میاد یه اشتباهی." البته با کمی تفاوت!
درسته که باز اهنگهای شادمهر صد شرف داره به اون عُسین عُسینهایی که انگار تو ان ولی به هر حال یه خرده تغییر و تنوع تو ریتم آهنگ خوانندهها بد نیست :|
پن۳: امسال، بعد از سی و خردهای سال، اولین باره که روز تاسوعا(یا شب عاشورا) حلیم نداریم، یه حس عجیبی دارم، حسی که اصلا دوستش ندارم.
پ۴: میگفت صدام ملعون با کفش میرفت تو حرم امام حسین ولی موقع وارد شدن به حرم حضرت عباس میترسید، از همون دمِ در کفشهاش رو در میاورد .
اصلا ابالفضل خودش یه حکایت جداست .
پن۵: امسال هیچجا نرفتم، رنگ هیئت هم ندیدم هنوز ، دلم هوس چای روضه کرده، به قول ابوالفضل چای آقا حسین!
هر کی رفت لطفا حرفهای من یادش بمونه "تکخوری ممنوع! یاد ما هم باشید ، برای مریضها هم خیلی دعا کنید".
کمکم صدای پای محرم در کوچه پس کوچههای شهر میپیچد و جامههای سیاهِ عزا بوی حسین میگیرد!
کمکم پرچمهای مشکی جای ریسههای رنگی غدیر را میگیرند و هلهلهی شادی در صدای سنج و دمام شهر گم میشود!
کمکم نمهای نشسته زیر چشمها دانههای اشک میشود، یک قطره، دو قطره و بعد . سیل میرسد!
ارباب صدای قدمت میآید .
+ از همین اول محرمی تکخور نباشید، خیلی محتاج دعام، التماس دعا!
رفاقتمان چندین ساله است، از سالهای مدرسه و دوران راهنمایی تا امروز!
خیلی وقت بود که تلاش میکردیم دوباره ۳ نفری دور هم جمع شویم و هربار نمیشد،انقدر درگیر زندگی و مشکلات خودمان شدیم که از جمع دور افتادیم، مریم ولی از من با معرفتتر بود،خبر ازدواج پری را زودتر فهمید، خبر بچهدار شدنش را هم، این ۲ ساله ۴،۵ باری هم به خانهاش رفته بود، من اما نمیشد، یا من نبودم یا موقع بودنم با مریم جور نبود.
این روزها هم پدرم سکته کرده و چند روزیست بیمارستان بستریست، مریم خبر دارد کسی خانه نیست،همین دو روز پیش زنگ زده بود و حال میپرسید و میگفت"تعارف نکنیها،چیزی لازم داشتین حتما بگین".
حالا اما بالاخره بعد از مدتها جمع میشویم، دوباره سه نفری همدیگر را در آغوش میگیریم ولی کجا؟ بهشت رضا، برای تشییع برادر تازه رفتهی مریم، مریم مهربانی که همیشه او پیشقدم بود، او پیام میداد، او احوال پرسی میکرد،او زنگ میزد .
از ظهر نشستهام و حسرت میخورم، گریه میکنم و دلم طاقت نمیآورد،اما پشیمانی و حسرت چه فایده؟ باید خیلی قبلتر میرفتم، انقدر در خوشیها نرفتیم و فرصت خندهها را از دست دادیم که حالا باید رخت عزا بپوشیم و از چشمان تب کردهی رفیقمان بسوزیم.
القصه که بروید،اگه با دوستی، عزیزی قرار ملاقاتهای کنسل شدهای دارید تا دیر نشده در خوشیها همدیگر را ببینید،اگر دلتنگ کسی هستید بروید و با خنده آغوش به روی هم باز کنید، صدای قهقهههایتان را کوک کنید تا مثل ما حالا گرد حسرت بر دلتان نَشیند،خیلی زود دیر میشود.
پن۱: از عصر افکارم امانم را بریده! مسیرم هموار نبود، سالها با پستی بلندیهای زندگی درگیر بودم و گاه غبار خستگی چون کوهی بر شانههایم سنگینی کرد، شبهای زیادی ارزوی مرگ کردم، شبهای زیادی با چشمان به خون نشسته سر بر بالش گذاشتم، شبهای زیادی با فریاد و طلبکارانه به خدا گلایه کردم اما با این وجود باز که درست به مرگ فکر میکنم میبینم هنوز دلم به رفتن نیست، هنوز آرزوهای نرسیده، رویاهای نبافته، خوشیهای تجربه نکرده، خاطرههای نساخته، سفرهای نکرده، آدمهای ندیده و . زیاد دارم؛ اگر همین فردا صبح دیگر منی نباشد یقین ۲۰ سال به خودم بدهکارم، یقین ۲۰ سال پشیمانی پشت روزهایم کمین کرده،۲۰ سال کم نیست، لااقل برای من کم نیست، و آه چه سرانجام ملالاوریست یک عمر بیثمر بودن، یک عمر نبودن در عین بودن .
پن۲: الهی امضای خدا پای اجابت آرزوهاتون باشه!
خوشحالم، برای چشمان ذوق کردهی بچهها هنگام تدریس خوشحالم!
با همین حسی که طعم آلوچههای باغ مادربزرگ را میدهد از کلاس بیرون میزنم و سنگفرشهای کنار خیابان حافظ را برای هزارمینبار به ذهن میسپارم ، روبهروی کتابفروشی آقای فرازمند لحظاتی میایستم و ناگهان در یک تصمیم آنی خودم را وسط قفسههای کتابفروشی مییابم ، یک کتاب روی قفسهها عجیب دلبری میکند !
پیراهن آبی گلدارم را از کمد بیرون میکشم ، دستانم را دور چای هلدار گیلانهام میپیچم و آرام به سمت باغچهی کوچک حیاط قدم برمیدارم ؛ روی چمنها مینشینم ، لذت آمیخته با هوای دلانگیز و عصرهای پاییزسان رشت میان گلهای رنگارنگ پشت پرچین میپیچد و در مویرگهای تنم رسوخ میکند ، به دستانم نگاهی میاندازم ، این هوای دلبر جان میدهد برای یک عاشقانهی آرام !
پـ نـ جانم برای اناربیج گیلان در میرود ، این از من :)
فن۱: ممنونم از آسوکای عزیز برای دعوتش :)
فن۲: به جای یه نفر دیگه بودن خیلی سخته، تمام تلاشم رو کردم مثل آسوکا آروم بنویسم هر چند بازم نشد :)
فن۳: تشکر از رادیو بلاگیها بخاطر ایدهی جالبشون، ولی تاریخ انقضای چالشتون زود بود :|
فن۴: هیچ کس رو دعوت نمیکنم چون وقتش تموم شده :/
فن۵: با دیدن عکسهای اناربیج و طبیعت گیلان فهمیدم آرمان شهرم میتونه اطراف گیلان هم باشه : )
+ میلاد امام مهربونیها، امام رضا(علیهالسلام) مبارک!
امیدوارم دلتون به لطف رضا همیشه راضی و شاد باشه :)
++ شب عیده، امشب یه نفر کنار پنجره فولاد رضا نشسته، یه نفر شیفت و گرفتار کار، یه نفر تو خونهاش تخت خوابیده یه نفر هم از این پهلو به اون پهلو میشه و خوابش نمیبره، اما این وسط یه عده چشم انتظارن، یه عده تو بیمارستانها مریض دارن و دل نگرانن، یه عده هم رو تخت بیمارستان از دور زمزمه میکنن "السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی" !
دعا کنید، برای همهی مریضها دعا کنید که امام رضا مریضها رو شفا میده!
+++ اون گوشه کنارها، کنار دعا برای همهی مریضها اگه شد برای مادر منم دعا کنید، مادرم امشب رو تخت یکی از همین بیمارستانها بستریه.
درباره این سایت