چشمهایم را باز میکنم ، صدای جیک جیک گنجشکها از شاخهی انار کنار پنجره به گوش میرسد، پردهی سفید پنجره با نوازشهای باد به کناری رفته و نور سپید صبحگاهی اتاق را تسخیر کرده است، کش و قوسی به تنم داده و رو به پنجره میچرخم ، بوی بهارنارنج کنارِ در تا طبقهی دوم خانه صعود کرده است، صدای موسیقی ملایم شاخهها و جیکجیک گنجشکهای دیوانهی روی شاخه صبحم را روشنتر میکند .
همین ! همین چند خط بالا تنها تصویریست که مدتهاست در ذهنم رژه میرود، تصویری که هر روز از همین نقطه آغاز میشود و گاهی تا کمی بیشتر از چند خطی که نوشتم ، یعنی تا خوردن یک فنجان شیر قهوه، آماده شدن برای یک روز کاری ، حتی گاهی تا عصری که در تراس نشسته و پاهایم را از بین نردهها به سمت جنگلِ پایین آویزان کردهام هم ادامه پیدا میکند!
حالا مدتهاست که خودم را بهتر میشناسم، با شخصیت انزواطلب درونم کنار آمدهام و باور کردهام که دخترک جمع دوستِ من فیلمی به کارگردانی خودم بوده است اما فرشتهی واقعی همان است که از اتاقهای شلوغ خانه یا مراسمات شلوغ خانوادگی به اتاقی خلوت یا میز ساکت روبروی پنجرهی کتابخانه پناه میبرد، همان که موقع تنهایی شاید کمی دلش برای جمع آدمهای دور و برش تنگ شود حتی گاهی اشکی هم بریزد اما آرامش را میان تنهایی پیدا میکند، در شلوغی آدمها دلش یک گوشهی دنج برای خلوت کردن میخواهد و یک موسیقی بیکلام و بافتن رویاهای آینده!
بزرگتر شدهام، حالا میدانم دخترک انزوا طلب درونم که سالها با وجودش مبارزه کرده بودم، فرشتهای که یک روز در راهروی دبستان شاید هم راهنماییام تنهایش گذاشته بودم خودِ من بودم؛ دختر جوانی که حالا فقط میخواهد از آدمها فاصله بگیرد، سکوت و تنهایی را به هر چیزی ترجیح میدهد و خدا میداند که تحمل شلوغی و آشفتگیهای اطرافش چه بلایی بر سر روحش میآورد. شاید برایتان عجیب باشد ولی دلش زندگی کردن در کارتونهای کودکیاش را میخواهد، تک و تنها وسط یک جنگل ، بدون هیچ انسانی!
حتی حالا که بیشتر دقت میکنم میبینم هیچوقت صحنهی آخر هیچ یک از رویاهایم هم دو نفره نبوده است، من همیشه تنهایی را به رویاهایم راه دادهام و آرامترین لحظهها را تک و تنها متصور شدهام ؛ تنهایی با من عجین شده است.
آشفتگی ذهنم به روحم فشار آورده و ناتوانش کرده است، میخواهم چشمهایم را ببندم، روی یک کاغذ تمام محتویات ذهنم را بنویسم، رویاهایم را با خودکار سیاه پررنگتر کنم و وقتی که چشم باز میکنم همه چیز رنگ واقعیت گرفته باشد، همین!
پن: ذهنم آشفته است، تعادل ندارم، مدتهاست که ذهنم رو خالی نکرده بودم.
و . دلم برای نوشتن تنگ شده بود.
درباره این سایت